1 دلا گداز که آیینه کرده سنگ تو را کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را
2 تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی گر آزری نتراشیده است سنگ تو را
3 کسی شکاری عشق تو را چه می داند نشانه دیگر و زخمی دگر خدنگ تو را
4 ز خار خار محبت دل تو را چه خبر که گل به جیب نگنجد قبای تنگ تو را
1 به صاف صبح نگه کن سر سبو بگشا دهان چشمه گشادند راه جو بگشا
2 دل از مطالعه صبح در حجاب مدار ز زیر هر بن مو دیده یی برو بگشا
3 شکاف خرقه به دقت چه می کنی پیوند؟ لباس فقر و فنا پاره به رفو بگشا
4 یکی به کوزه پرهیز خویش سنگی زن چو شیشه رشته زنارش از گلو بگشا
1 امشب خوش آشناست به رویش نگاه ما گویا حجاب سوخته از برق آه ما
2 از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو خون می چکید روز وداع از نگاه ما
3 شغل محبت است که مانع ز طاعت است روز جزا بس است همین عذرخواه ما
4 دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است اهل بهشت رشک برند از گناه ما
1 هرگه رقم کنم به تو عذر گناه را ریزم چو خامه از مژه خون سیاه را
2 شاید که شرم ذلت ما را گران خرند آن جا که خرمنی است بها برگ کاه را
3 مطرب ره سماع به آهنگ می زند صوفی خانقاه غلط کرده راه را
4 آن عارفان که در رمضان باده می خورند بینند در زلال قدح عکس ماه را
1 از چاه غبغبش به درآورده ماه را بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را
2 عابد که بیندش به درآید ز خانقاه سلطان که یابدش بگذارد سپاه را
3 گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند ایزد به روی بنده نیارد گناه را
4 آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد شاهان ز سر نهند هوای کلاه را
1 از کف نمی دهد دل آسان ربوده را دیدیم زور بازوی ناآزموده را
2 من در پی رهایی و او هر دم از فریب بر سر گره زند گره ناگشوده را
3 دل در امید مرهم و این آهوان مست ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
4 هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
1 تا به کی بر خرقه بندم جسم غم فرسوده را سر به طوفان می دهم این مشت خاک سوده را
2 در درون همچون عنب شد خوشه اشکم گره بس فرو خوردم به دل خون های ناپالوده را
3 گوش ها کر گشت و یارب یاربم کاری نکرد نیست گویا روزنی این سقف قیراندوده را
4 خضر صد منزل به پیشم آمد و نشناختم بازمی باید ز سر گیرم ره پیموده را
1 نظر بر روی او دزدیده بگشا ز خود گم گرد و بر وی دیده بگشا
2 گل پژمرده ما باغبان چید صبا گو غنچه ناچیده بگشا
3 مبادا عالمی را جان برآید گره از زلف خود فهمیده بگشا
4 به گلشن بگذر و در طعنه گل زبان بلبل شوریده بگشا
1 از پی آشوب ما، در زلف دارد شانه را شورش زنجیر در شور آورد دیوانه را
2 حسن بنیاد محبت بر پریشانی نهاد تا نشورد خاک را دهقان نریزد دانه را
3 حور و جنت جلوه بر زاهد دهد در راه دوست اندک اندک عشق در کار آورد بیگانه را
4 عشق کامل نیست تا در بند مال و مسکنی آن زمان آتش علم گردد که سوزد خانه را
1 نیست زین مزرع آب و دانه ما ملکوتست آشیانه ما
2 کبک کهسار و بلبل گلزار گوش دارند بر ترانه ما
3 هر طرف صورت تازه ای بندند از غزل های عاشقانه ما
4 حرف شیرین شود فراموشش خسروار بشنود فسانه ما