1 در خور اگر نییم می لعل فام را ای کاش تر کنند به بویی مشام را
2 بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
3 بر بام ما دریغ نپایید هفته یی ماهی که او تمام کند ناتمام را
4 کس جذبه ای به کار دل ما نمی کند تا چند سر به حلقه درآریم دام را
1 مستی ربوده از کف هستی زمام ما مطرب نمی دهد خبری از مقام ما
2 تا گشته ایم غافل ازو دور مانده ایم پدرام می شویم که وحشی است رام ما
3 دانی که نور مردمک چشم عالمیم بینی اگر به دیده معنی خرام ما
4 خود را برهنه بر صف شمشیر می زنیم کاندر فنای ماست بقا و دوام ما
1 تمکین خرد برد ز سر شور و شرم را پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
2 مانند ترنجم که خزان است بهارش دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
3 تا سدره بپرم اگرم در بگشایند هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
4 کوتاهی عیشم پی پند دگران است دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
1 ساقی بشو دورنگی امید و بیم را بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
2 حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
3 از ساغر درست خودم بخش جرعه ای بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
4 بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
1 بر رخ شکستم از خطا رنگ امید و بیم را بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را
2 علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را
3 عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را
4 نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را
1 پروانه ایم و شعله بود آشیان ما آب از شرار اشک خورد گلستان ما
2 موریم و در گذار شکر اوفتاده ایم در راه پایمال شود کاروان ما
3 تا با نصیب ساخته اند از حلاوتی همچون رطب شکافته اند استخوان ما
4 زه در گلوی ما کند از کینه روزگار بیند اگر درست تن چون کمان ما
1 ز حرمانم غمی در خاطر یاران شود پیدا چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
2 چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
3 کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم طرب کز ما رمد در کوی میْخواران شود پیدا
4 بتی از حلقه پرهیزگاران برنمیخیزد که بر مردم مسلمانی دینداران شود پیدا
1 ز عاشق می شود معشوق را نام و نشان پیدا ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
2 خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
3 من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
4 در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
1 گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را
2 شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه بگشود سر نافه غزالان ختن را
3 شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت از باده لبالب چو قدح دید دهن را
4 افراخت صراحی سر و گردن به توجه تا خوش به کف مست دهده جام ذقن را
1 جز نام صنم نقش مکن لوح جبین را تا چپ نکنی راست نخوانند نگین را
2 از شوق شهیدان حریم سر کویش چون دانه در آغوش نگنجند زمین را
3 پیداست رهایی من از ضعف وجودم ره زود به سر می رسد آواز حزین را
4 من دام به نخجیرگه انداخته بودم شیر آمد و بگرفت ز من دام و کمین را