1 آن دهد در گریه پند ما که با ما دشمن است هرکه می گیرد شناور را به دریا دشمن است
2 هر که را دل در درون شادست با بیرون چه کار شمع را خلوت نگهبان است و صحرا دشمن است
3 خود مگر از در درآیی ورنه از ما تا به تو صد بیابانست و در هر گام صد جا دشمن است
4 دل آن آزرده تر داریم کازارش کنند خصمی خود می کند هرکس که با ما دشمن است
1 هیچ راز از دیده صاحب تمیزان دور نیست تا به صدر از لب خبر دارم ولی دستور نیست
2 هرکه از معشوق غافل گشت لذت درنیافت دیده بی معرفت را در دو دنیا نور نیست
3 گل گریبان چاک و نرگس مست رفتند از چمن سرو را غیر از هوایی در سر مخمور نیست
4 بر در پیر مغان هرگز نمی میرد کسی در مقامی کاب حیوان هست غیر از سور نیست
1 خمار می به لبم قفل زد ایاغ کجاست؟ کلید میکده گم کرده ام چراغ کجاست؟
2 نه عندلیب غزل خوان نه شاخ گل خندان درین بهار کسی را دل و دماغ کجاست؟
3 شکوفه را به نم ابر جامه در گرو است برهنه را سر و سامان عیش باغ کجاست؟
4 یکی به گرد گلستان خویش سیری کن ببین که یک گل بی صد هزار داغ کجاست؟
1 از چاه غبغبش به درآورده ماه را بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را
2 عابد که بیندش به درآید ز خانقاه سلطان که یابدش بگذارد سپاه را
3 گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند ایزد به روی بنده نیارد گناه را
4 آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد شاهان ز سر نهند هوای کلاه را
1 در شهر ما به دولت عشق احتیاج نیست در هیچ گوشه نیست که صد تخت و تاج نیست
2 چشم تری به چین جبین می توان فروخت کار وفا هنوز چنان بی رواج نیست
3 خاطر به خنده گل و مل وانمی شود غیر از گریستن غم دل را علاج نیست
4 شهری به شیشه دل ما سنگ می زنند در هیچ پای نیشتری از زجاج نیست
1 فخر والانسبتان از بند اوست آنچه هرگز نگسلد پیوند اوست
2 گردن شمشاد را زلفش بخست سرو از آزادگان بند اوست
3 گرچه شکل نیستی دارد دهانش هستی جان ها ز شکرخند اوست
4 نقض زلفش دایه بر عهدش شکست گر شکستی هست در سوگند اوست
1 در خون دیده گشته تنم بسمل تو نیست زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
2 از آبگینه حوصله ما تنک تر است صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
3 گویا دوانده ریشه نهال محبتم می بینم از تو آن چه در آب و گل تو نیست
4 زین پیش شیشه دل ما هم ز سنگ بود بی نسبت، آشنا دل ما با دل تو نیست
1 جز نام صنم نقش مکن لوح جبین را تا چپ نکنی راست نخوانند نگین را
2 از شوق شهیدان حریم سر کویش چون دانه در آغوش نگنجند زمین را
3 پیداست رهایی من از ضعف وجودم ره زود به سر می رسد آواز حزین را
4 من دام به نخجیرگه انداخته بودم شیر آمد و بگرفت ز من دام و کمین را
1 غبار از دل به مژگان روبم و بینم نشانش را به آب دیده شویم خاک و جویم آستانش را
2 ز مستیهای شوق آن بلبل شوریدهاحوالم که نشناسد اگر صدبار بیند آشیانش را
3 اثر میکرد گاهی نالهام، از بس که نالیدم کنون از ناله من خواب آید پاسبانش را
4 همه در عشق او از رشک با من دشمن جانند که با من مهربان سازد دل نامهربانش را
1 آنچه رحم از دل برد تأثیر فریاد منست وانچه نسیان آورد خاصیت یاد منست
2 ساختن ممنون دیدار و به حسرت سوختن از تصرف های حرمان خداداد منست
3 حرف عاشق بی زبانی، شکوه دل عاجزیست آن چه هرگز آشنا با لب نشد داد منست
4 نیست در عالم تمنایی که از قیدم نجست هرکجا بینی هوایی صید آزاد منست