1 دلا گداز که آیینه کرده سنگ تو را کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را
2 تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی گر آزری نتراشیده است سنگ تو را
3 کسی شکاری عشق تو را چه می داند نشانه دیگر و زخمی دگر خدنگ تو را
4 ز خار خار محبت دل تو را چه خبر که گل به جیب نگنجد قبای تنگ تو را
1 زبان پیام هوس داشت شستم انشا را درون سینه بریدم سر تمنا را
2 چگونه عرض تمنا کنم که حسن غیور نداده راه درین پرده رمز و ایما را
3 در آن نظاره که بر تیغ و کف شعور نبود ز رشک سوخته بود آگهی زلیخا را
4 ذخیرهای ز جنون بهار ننهادیم کم است سود تنکمایگان سودا را
1 دارد ز غمزه حجت قاطع حبیب ما بیعت به ذوالفقار ستاند خطیب ما
2 یک بانک ذوق گرمی ما را کفایت است حاجت به تازیان ندارد ادیب ما
3 روزی که رخ نمود به ما کار داشت عشق ز اول حوالهٔ دگران شد نصیب ما
4 ما را تو و قبول نیازی و خلوتی مال و منال هر دو جهان از رقیب ما
1 از کف نمی دهد دل آسان ربوده را دیدیم زور بازوی ناآزموده را
2 من در پی رهایی و او هر دم از فریب بر سر گره زند گره ناگشوده را
3 دل در امید مرهم و این آهوان مست ریزند بر جراحت ما مشک سوده را
4 هرگز دلم حلاوت آسودگی نیافت تلخ است خواب دیده در خون غنوده را
1 به صاف صبح نگه کن سر سبو بگشا دهان چشمه گشادند راه جو بگشا
2 دل از مطالعه صبح در حجاب مدار ز زیر هر بن مو دیده یی برو بگشا
3 شکاف خرقه به دقت چه می کنی پیوند؟ لباس فقر و فنا پاره به رفو بگشا
4 یکی به کوزه پرهیز خویش سنگی زن چو شیشه رشته زنارش از گلو بگشا
1 شرم میآید ز قاصد طفل محبوب مرا بر سر راهش بیندازید مکتوب مرا
2 دست پرورد توام ای عشق، پاس من بدار هرکه بیند از تو میداند بد و خوب مرا
3 فرصتت بادا که میباید ستمکاری چنین این قرار و طاقت و این صبر ایوب مرا
4 ناز پرورد وصالم گوش بر حرفم مکن آرزو بسیار باشد طبع محبوب مرا
1 نشست پهلوی من وز رقیب جام گرفت گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
2 قضا سمند نشاط کرام پیش آورد قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
3 به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم در سرای به بستیم راه بام گرفت
4 معاندان بت پندار جمله بشکستند که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
1 گه تجلی مانع است و گاه هجران حایل است حیرت اندر حیرتست و مشکل اندر مشکل است
2 بی نهایت از بر ما بود تا مقصد مقام منزل کونین طی کردیم و اول منزل است
3 زخم ما بی طالعان پیدا و پنهان دست و تیغ بخت مقتولی که چشمش بر جمال قاتل است
4 از نم فیضی که با این مشت خاک آمیختند حاملان عرش را بار امانت در گل است
1 از پی آشوب ما، در زلف دارد شانه را شورش زنجیر در شور آورد دیوانه را
2 حسن بنیاد محبت بر پریشانی نهاد تا نشورد خاک را دهقان نریزد دانه را
3 حور و جنت جلوه بر زاهد دهد در راه دوست اندک اندک عشق در کار آورد بیگانه را
4 عشق کامل نیست تا در بند مال و مسکنی آن زمان آتش علم گردد که سوزد خانه را
1 نشسته در ظلمم با قمر چه کار مرا چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
2 مسیح وار کند سیر بر فلک روحم به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
3 چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
4 اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا