1 از نقل و باده گوشه دل گشته روشنش کو جام جم که آینه سازم ز آهنش
2 زحمت کشد ز شمع مسخر کنم سپهر تا هر شب آفتاب برآرم ز روزنش
3 غایب شوم ز خلوت و حاضر شوم بر او دلق از بدن برآرم و دربر کشم تنش
4 نگذارمش به حرف که گوید کدام و کیست گر از قفای در رسد آواز دشمنش
1 من روز ره خانه خمار ندانم مستی و طرب جز به شب تار ندانم
2 مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم من قافله و قافله سالار ندانم
3 پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
4 نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
1 افغان که بعد صد طلب و جستجوی خویش پر خون برم ز چشمه حیوان سبوی خویش
2 آزرده تر ز آبله خار دیده ام خونابه ریزم از بن هر تار موی خویش
3 از بس که گشته پر ز غم و غصه هر رگم چون خوشه کرده دانه گره در گلوی خویش
4 آبم نماند در جگر از بس گریستم دیگر به کار گریه کنم آب روی خویش
1 رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
2 رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
3 به حیله شمع دگر می فروختم افسوس که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
4 چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
1 چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
2 چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
3 زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش ناله ای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
4 تا نبینم زهر چشمش را نمی یابم حیات گر به آب خضر کام زندگانی تر کنم
1 جز نسخه احوال کسان پیش ندارم هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
2 بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
3 روشن شود از کاوش احباب چراغم زخمی نزند کس که سری پیش ندارم
4 هر نوع که آید سخن عشق سرایم صبر و خرد قافیه اندیش ندارم
1 هر صبح کن دو جام شراب مغانه فرض فاضل ازین دوگانه کن آن پنجگانه فرض
2 در میکده مرید صراحی و جام باش بر خویش کن سجود و قیام شبانه فرض
3 جدست کار عشق همه، هزل و کذب نیست زان رخ خبر حقیقت و زان لب فسانه فرض
4 زاهد سؤال مذهب مستور و مست چند؟ شد بر تو ذکر سنت و بر ما ترانه فرض
1 درهای بسته واشد ز آه سحر مبارک بانگ طلب برآمد دل را سفر مبارک
2 بالین ارجمندان خشت در مغان است بر روی صبح خیزان باشد نظر مبارک
3 عشق از کمین برون تاخت عقل از میان برآمد عجب و غرور بشکست فتح و ظفر مبارک
4 شب های درد و ماتم شد روز تا قیامت این آفتاب تابان بر بام و در مبارک
1 غیرتم بانگ زد که: دور او باش عشقم آهسته گفت: باش و مباش
2 غمزه درباخت خوش، کزین نااهل گردد اسرارهای پنهان فاش
3 از پس پرده سر برون آورد یار لولی وش حریف تراش
4 غنج و نازش ز راه چشمم داد داروی بیهشی به عقل معاش
1 رمید طایر جانم ز آشیانه خویش که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش
2 دل از قفای نظر کو به کوی می گردد نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش
3 ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند من اسیر همان عاشق فسانه خویش
4 کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش