1 از جمال تو کمال بشری بود غرض با شکست ملک و رشک پری بود غرض
2 زین لب لعل وزین گونه میگون کردن چشم خونین و سرشک جگری بود غرض
3 از دو گیسوی دراز تو و از خال سیاه ناله های شب و آه سحری بود غرض
4 قتل اسلام که شد بهر کله گوشه تو طرحی از طرف کلاه تتری بود غرض
1 ز خراش دم به رقت، ز گداز دل به دردم دم آتشین بیانان بفسرد و گفت سردم
2 شده ام ز خویش قانع به خیال جلق و دلقی نه به درد بازگشتم، نه ز دیده آب خوردم
3 دهم ار غذای مرغان به خیال دام و قیدم کنم ار دعای یاران به هوای سرخ و زردم
4 نکنم قفا به بازی که دو شش نشسته نقشم نشوم ز لعب فارغ که عقب فتاده نردم
1 بستم در تصرف گفت و شنید خویش دادم به قبض و بسط تو قفل کلید خویش
2 رفتم به آه و ناله کنم ساز خلوتی بردم ز مجلس تو نشید و نبید خویش
3 شب از خیال وصل تو خوابم نمی برد چون کودکان ز خوشدلی روز عید خویش
4 با صد ستاره سوخته دارد قرینه ام در منتم ز اختر بخت سعید خویش
1 بلاست خط نگارین و زلف خود به خمش دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش
2 به این جمال و نکویی که اوست می ترسم موحدان به خدایی کنند متهمش
3 اگر فریب ملایک دهد عجب نبود که یاصمد بنویسند جای یاصنمش
4 شبی به ناله دلش را اگر به دست آری به هر امید توان کرد تکیه بر کرمش
1 در عشق کار بوده و سامان نبوده شرط سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
2 گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
3 بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
4 طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
1 نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
2 بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
3 صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
4 مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
1 پای کوبان دست افشان در سماع می خرامد بر دل و جان در سماع
2 طره عمامه بی شان می کند زلف و دستار پریشان در سماع
3 صوفی از چاک گریبان بیندش می شود از خرقه عریان در سماع
4 از می اندیشه خود گشته مست هست خود پیدا و پنهان در سماع
1 نی خاطرم از کتاب محظوظ نی طبع ز انتخاب محظوظ
2 از بس که مشوشم نگردم از بوی گل و گلاب محظوظ
3 کوثر به شراب می فروشم مستسقیم و ز آب محظوظ
4 صد شهر کنم به گریه ویران دیوانه ام از خراب محظوظ
1 جگر به خنده همیسوز و بر کران میغلت گهر به نکته همیریز و در میان میغلت
2 ز جعد خویش گلستان نما شبستان را خیال سبزه و سنبل کن و بر آن میغلت
3 اگر چو نخل مرادم به بر نمیآیی چو آرزوی دلم در میان جان میغلت
4 ز درس و مدرسه کاری به نقد نگشاید پیاله میکش و بر فرش گلسِتان میغلت
1 سوزن به دل از بخیه و پیوند شکستیم از بی هنری دست هنرمند شکستیم
2 در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
3 از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
4 ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم در حقه نسیان گهر پند شکستیم