1 تو این گشاد و گره ها به دام فکر مباف امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
2 درین دیار که ماییم آدمیت نیست تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
3 مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
4 ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
1 در دشمن زنم و دوستی اظهار کنم دست دل گیرم و دریوزه دیدار کنم
2 ناله نغمه سرایان چمن بی اثر است روشی وام ز مرغان گرفتار کنم
3 رشته را این صنمان حبل متین می سازند تارم از سبحه برآرید که زنار کنم
4 دلم از زمزمه طرف چمن نگشاید گوش بر قهقهه دامن کهسار کنم
1 هرکه تایِب گردد از می بر رخ او رنگ حیف از سر کوی مغان بر کاسهٔ او سنگ حیف
2 از عصا و سَبحهام نفزود قدر و حرمتی گردن مینا ز چنگم رفت و زلف چنگ حیف
3 از می و مستان بریدم یار هشیاران شدم خویش را انداختم در قید نام و ننگ حیف
4 کامرانیهای خاطر جان و دل را تیره ساخت شه چو بیعصمت بُوَد بر مُلک بر او رنگ حیف
1 از ما حذر که دست ز آداب شسته ایم شرم از دل و زبان، به می ناب شسته ایم
2 از یک حدیث لطف، که آن هم دروغ بود امشب ز دفتر گله صد باب شسته ایم
3 امروز آب دیده ندارد اثر که دوش تلخی گریه را، به شکر خواب شسته ایم
4 از رنگ و بوی گریه ما دور دامنت صد آرزوی کشته درین آب شسته ایم
1 شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
2 در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
3 خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
4 عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
1 به سینه گریه گره شد نقاب برتر کش دل کباب مرا زآتش درون برکش
2 نوشتم آن چه ز دل بر زبان من دادی به سهو اگر رقمی کرده ام قلم درکش
3 برون خرام و بیارای بزم و خوش بنشین غزل سرای و گریبان گشای و ساغرکش
4 به نیم عشوه مسیح از فلک به زیر آور تو باش ساقی و جام از کف سکندر کش
1 نه خانقاه نشین می شویم و نی مرتاض که می فروش کریم است و جام می فیاض
2 جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان روان کنید سواد و سیه کنید بیاض
3 درازی شب ما گو به هر دم افزون شو بریده دست که زلف تو را کند مقراض
4 به خانه ای که عیادت علاج بیمار است کم از دوای طبیبان نمی شود امراض
1 شب در بتخانه ای را با دو چشم تر زدم کعبه در لبیک آمد حلقه تا بر در زدم
2 همچو مرغ تیزپر رفتم به سوی آفتاب آنقدر کز گرمیش آتش به بال و پر زدم
3 ظرف من سربسته بود و سیل بخشش تندرو پر نشد پیمانه ام هرچند در کوثر زدم
4 داشتم با صاحب منزل ره گستاخیی نکته بر واعظ گرفتم، نعره بر منبر زدم
1 بر غمزده ای خنده زدم گفت حزین باش گر با تو هم اندیشه ما هست چنین باش
2 گفتم: شده دل منکر دین گفت: غمی نیست گو عاشق ما باش و صنم خانه نشین باش
3 کافیست اگر عشق بود عرض شهادت تصدیق کن و بی خبر از مذهب و دین باش
4 از دور فلک شکر کن و سیر کواکب بخت تو که خوبست، بد روی زمین باش
1 آنی به اثر داری و شأنی به تصرف دل ها نشود شیفته کس به تکلف
2 فکر تو به وحدت برد از گفت مجازم هرچند که طبعم بگریزد ز تصوف
3 بر قامت ما کسوت تقصیر بریدند تا زیب خداوند شود عفو و تلطف
4 لب باز کشیدیم که مهر تو درآید پستان کرم شیر درآرد به توقف