1 دهر پرفتنه و شورست ز چشم سیهش داری از چشم بد خلق خدایا نگهش
2 هرکه را باعث عصیان و خطا عشق شود ملک از رشک بسوزد که نویسد گنهش
3 پر مگو خواجه که عشرتگه ما روشن ازوست همه جا هست، ولی در همه دل نیست رهش
4 دل هرکس که درین غمکده صحرا گردد ناگهان یوسف کنعان به در آید ز چهش
1 به صدق هرکه سوی کعبه ناقه راهی کرد نشان پاش به هر گام قبله گاهی کرد
2 کبود روی از آن شد بنفشه در گلشن که با کلاله جعد تو کج کلاهی کرد
3 ز چین زلف نسیمی نزد به موج عذار سفینه مردم چشم مرا تباهی کرد
4 نشان کوکبم اخترشناس بد می یافت مشاطه خال تو را کند و پر سیاهی کرد
1 سخن گویید با من کمتر امروز که دارم دل به جای دیگر امروز
2 چنان سودا مزاجم را گرفته که تلخم می نماید شکر امروز
3 چنان اشکم به خشک و تر رسیده که چوبم می نسوزد آذر امروز
4 ز بس طوفان درو بامم گرفته فراز بام می یابم در امروز
1 تبسمش به لب از شرم خشم و کین گردد کرشمه اش گره از ناز بر جبین گردد
2 کند به دیده شکرریز اشک تلخم را به خندهای که ازو زهر انگبین گردد
3 ازو به قیمت آسایش ابد بخرم جراحتی که دلم یک نفس غمین گردد
4 چو باد از سر عالم به جهد برخیزم اگر دمی به من از مهر همنشین گردد
1 درین سپید رقم قسمت و حواله نماند اثر ز مهر و خط این کهن قباله نماند
2 هزار قرن برین قصر قیروان بگذشت مسایل و حکم و دفتر و رساله نماند
3 ز باب رحم و مروت نشان چه می جویی ازین مقوله حکایت درین مقاله نماند
4 ز بس مرور زمان منفعت ز اشیا رفت خواص مهر گیای هزار ساله نماند
1 طلوع باده ز شام و سحر دریغ مدار ز خاک جرعه خود چون قمر دریغ مدار
2 اگر به گنج سر بیل باغبان آید بگو که آب زر از جام زر دریغ مدار
3 حیات تلخ بده عیش خوشگوار بگیر چو عشق تیغ کشد جان و سر دریغ مدار
4 به شکر آن که حدیثی چو انگبین داری ز سایلان ترش رو شکر دریغ مدار
1 اکسیر حسن در نظر پارسا شناس اقبال اهل دل ز قبول خدا شناس
2 گر عکس روی خویش در آیینه دیده ای توحید شیخ و شرک برهمن بجا شناس
3 اسرار عشق گل به سر دار می کند کیفیت هواش ز نشو و نما شناس
4 خصم است باغ، دیده معنی شناس را گل را به آشنایی باد صبا شناس
1 بکش، بسوز، که نام امان نخواهم برد دعا به درد سر آسمان نخواهم برد
2 مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد
3 ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد
4 ز اضطراب دلم روز وصل معلومست که از بلای شب هجر جان نخواهم برد
1 دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
2 چو موج روی هوا بر سراب می رانند کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
3 مپرس حال که این مطربان چابک دست دل از نوای حزینم به تار مو بستند
4 بخست جان ز دم این مغنیان گویی خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
1 قاصد دلی آزرده تر از آبله دارد می آید از آن کوی و ز رفتن گله دارد
2 کس خیمه نیفراخت به سرچشمه حیوان گاهی گذری خضر برین مرحله دارد
3 شاید که شود جلوه گر از غیب جمالی چشمی همه کس بر ره این قافله دارد
4 معشوق جمیل است و غیور ار نه بگویم مجنون نسب از لیلی این سلسله دارد