1 می است چاره غم هوشمند را چه خبر رموز با می تلخ است قند را چه خبر
2 سماع دردکشان صوفیان چه می دانند ز شیوه های سمندر سپید را چه خبر
3 به زیر شاخ گل، افعی گزیده بلبل را نواگران ندیده گزند را چه خبر
4 ز دامنی که گشاییم ما تهی دستان تو میوه سر شاخ بلند را چه خبر
1 دلم را نور رحمت از وداع جان فرو گیرد شهادت خانه ام را پرتو ایمان فرو گیرد
2 دل پرحسرتی دارم که هر سو چشم بگشایم سرشک حسرتم از دیده تا دامان فرو گیرد
3 ز بس ساید به هم در کیش طاقت ناوک آهم خراش سینه ام را سونش پیکان فرو گیرد
4 ز خرسندی مدان گر بی تو بر بستر نهم پهلو سرم را اضطراب از زانوی حرمان فرو گیرد
1 به بیرحمی دلی دارد دل صیاد از آن خوشتر زبانی در کنایت سیلی استاد از آن خوشتر
2 به خود قیدی نداری با وجود حسن و زیبایی ز هر خوبی که داری خاطر آزاد از آن خوشتر
3 فریب خنده میخواند عتاب غمزه میراند ز خوبان خوش بود مهر و وفا بیداد از آن خوشتر
4 چو دریا میکشم دم در خود و در جوش میآیم که خاموشی خوشش میآید و فریاد از آن خوشتر
1 چو عریان شد چمن مرغ از ضرورت خانه میسازد چو قطح گل بود بلبل به آب و دانه میسازد
2 چو بر بام و در مردم نشیند جغد ناسازست مبارک پی بود آن دم که با ویرانه میسازد
3 ز دشمن خیل در خیل از محبت گوشه چشمی فسون جاودان را معجزم افسانه میسازد
4 محبت جزو جزوم را ز هم بیتابتر دارد تجلی ذره ذره کوه را پروانه میسازد
1 فتاده ام به میان غم از کران برخیز به تیر غمزه ابروی چون کمان برخیز
2 زمام خاطر من بسته تصرف تست اگر قبول نداری به امتحان برخیز
3 ترانه ای نسرودیم بلبلانه که زاغ صفیر زد که چمن گشت از خزان برخیز
4 پیاله می دهدم دور عمر و می گوید که پیش از آن که نگردیده یی گران برخیز
1 حسن چندی سر به دل شوخی و خودرایی دهد شه چو گیرد مملکت اول به یغمایی دهد
2 دیده عاشق نیابد ذوق از دیدار دوست گر نه اول ترک دیدن های هرجایی دهد
3 لذت دشنامش از من پرس کاب تلخ و شور ذوق کوثر در مذاق مرد صحرایی دهد
4 گردد از جان دادنم معلوم شوق روی دوست زان نمی میرم که ترسم مرگ رسوایی دهد
1 زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند شوریدگان صومعه می در سبو کنند
2 یابند جمله مهر سلیمان و جام جم گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
3 در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
4 از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
1 با حکمت ایستاده ام اینم پناه بس با عفوت این گنه که ندارم گناه بس
2 حسنت که خط نوشت به خونم درنگ چیست یک مؤمن و دو کافر هندو گواه بس
3 هرچند از دلم غم دیرینه پرسش است مکتوب تو فراق تو را عذرخواه بس
4 تعویذ چشم زخم وصال تو هجر تست نقصان ماه حرز تمامی ماه بس
1 کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس که از دم خوش تو خسته می شود کناس
2 خدا به لفظ کنی کاینات می سازد نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
3 تعرضی که نماید به نکته های حکیم خیال کوته جاهل نمی کند احساس
4 وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
1 درد و غمت که همچو هما استخوان خورند بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
2 بر نامه ام مخند که آشفته خاطران مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
3 مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری زان می که در محبت هم دوستان خورند
4 نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست کازادگان ز دست مبارز سنان خورند