1 با آنکه ز مهرش به دلم حور نگنجد در دیده او نقش من از دور نگنجد
2 پروانه به مهتاب کند نورفشانی کز عیش به خلوتگه او نور نگنجد
3 از گریه من عشرت او تلخ مسازید در بزمگه خوش نمکان شور نگنجد
4 سلطان و گدا بر در میخانه خرابند در حلقه ما شوکت فغفور نگنجد
1 کسی به ملک حدوث از قدم نمیافتد که بر گذرگه شادی و غم نمیافتد
2 به روشنایی دل رو که رفتگان رستند گذار زندهدلان بر عدم نمیافتد
3 من این مرقع الوان بیفکنم روزی که طرح رندی و تقوا به هم نمیافتد
4 زبان دعوت و تسخیر به که بربندم که در چراغ کس آتش به دم نمیافتد
1 محبت تو به هر دل نشست کین ننشست دمی به هر که نشستی دگر غمین ننشست
2 به محفلی که تو دامن به رنجش افشاندی مگس ز تلخی عیشم بر انگبین ننشست
3 همیشه گرمی خویی بر آتشم دارد به خون نشستم و آن خوی آتشین ننشست
4 حجاب عشق غباری میان ما انگیخت که از فشاندن دامان و آستین ننشست
1 عشق مرا زبان حکایت بریدنیست مکتوب سر به مهر دلم ناشنیدنیست
2 رازی که در دلست ز دل بایدم نهفت گل های ناشکفته این باغ چیدنیست
3 جلد و بیاض و دفترم از راز دل پر است چشمم به هرچه می افتد از هم دریدنیست
4 از سینه تا به چند برآم فرو برم این نیم قطره خون که ز مژگان چکیدنیست
1 شب از فسانه ام ز جنون خانه پر شدست وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست
2 زان طره کی شکایت آشفتگی رسد ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست
3 ترسم به لاله و سمن او زیان رسد طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست
4 افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست
1 عالم از عشق در وجود آمد عشق معمار هست و بود آمد
2 در بشر کبریای عشق نمود ملک از عجز در سجود آمد
3 رد شد از صدر بارگاه شهود آن که در کار ما حسود آمد
4 عشق بر تخت از زبر نگریست عقل و لوح و قلم فرود آمد
1 میروم جایی که غم آنجا ز دلها میرود ناله از هرجا که میخیزد به آنجا میرود
2 بعد جان دادن به دنبال اجل بینم چنانک گوییا صد یوسف از پیش زلیخا میرود
3 تحفه رضوان اگر بر کف ندارم دور نیست تا به مرگ از طفلیم ایمان به یغما میرود
4 شاید ار دردی به محتاجان فروشد میْفروش هرکه را یک درهمست آنجا به سودا میرود
1 بختم این بس که مشتری شده دوست هرچه خلقم بها نهند نکوست
2 نشکنم رنگ رخ چو مستسقی آب هرکس به قدر ظرف سبوست
3 در بر ارباب ذوق کم بندند اثر قبض و بسط در ابروست
4 قطع دنیا نمی شود چه کنم؟ قو مور و جستن از سر جوست
1 عشقست طلسمی که در و بام ندارد آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد
2 بس حله الوان به قد عشق بریدند یک جامه به اندازه اندام ندارد
3 بادی که وزد وجد کند مست محبت عاشق سر سودای می و جام ندارد
4 بس زاویه حال مرا روز لطیف است تاب نفس صبح و دم شام ندارد
1 درین دیار عجب مطربان یک رنگند که دل برند به صد راه و بر یک آهنگند
2 ز صحن سینه گشایند چشمه چشمه نور به زخمه صیقل آیینه های پرزنگند
3 کلید شادی و شمشیر غم به کف دارند به بسط بر سر صلح و به قبض در جنگند
4 به دل ز نغمه شیرین حرارت انگیزند به صوت چون شکر و شیر آهن و سنگند