1 آخر به من آن مغ بچه هم کیش برآمد وان کافر بیگانه به من خویش برآمد
2 نیش سیهم گرچه نمود آن صف مژگان نوشین نگهی از عقب نیش برآمد
3 چشمش ز کمان خانه ابرو به من انداخت هر تیر که چالاکتر از کیش برآمد
4 اقبال دو گیتی به کلاه نمدی بود دیهیم شه از خانه درویش برآمد
1 دل باهوش دم برون ندهد چشم با دوست نم برون ندهد
2 درکشد بحرهای غم عاشق رشحه ای از قلم برون ندهد
3 دل اسراربین حدیث قدیم جز به حکم قدم برون ندهد
4 چپ نوشتند نامه حاضر باش نشو کاغذ رقم برون ندهد
1 جهان جوان شد و عقد بهار میبندد بهار پای جهان در نگار میبندد
2 ز صنع نشو و نما آب و خاک الوان شد جماد و نامیه خود را به کار میبندد
3 نکاح باغ و بهارست و دایه بستان میان نرگس و دستار خار میبندد
4 چمن ز صوت بلند هزار پندارد که رنگ لاله و گل برقرار میبندد
1 گر تشنه بر سر خم میرم عجب نباشد رحمی نمی نمایند تا جان به لب نباشد
2 با صد امید خواندند کز انتظار سوزند چون در نمی گشایند کاش این طلب نباشد
3 صهبای راز دادند سرمست شوق کردند گویند لب گشودن شرط ادب نباشد
4 من یک سبب ندارم وز کبر بر در بخت یک مدعا نسازند تا صد سبب نباشد
1 بویی از آن دو سلسله خم به خم گذشت شیخ از حرم برآمد و گبر از صنم گذشت
2 خیز از سفال خضر زلال بقا بنوش کاین آب زندگی ز سر جام جم گذشت
3 نبود علایق دو جهان گرد دامنش چون من مجردی که ز دیر و حرم گذشت
4 ناموس و ننگ در نظر من برابر است هرکس ز خود گذشت ز شادی و غم گذشت
1 دل که جمعست غم بی سر و سامانی نیست فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
2 بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
3 گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
4 لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
1 بیا که مردم و بر راه چشم جان بازست به گفتگوی تو زخم مرا دهان بازست
2 به خون ما اگرت میل هست مانع نیست می مغانه سبیل و در مغان بازست
3 چو یوسفی تو که از مصر حسن چون تو کسی برون نیامده تا راه کارون بازست
4 در آرزوی نثار قدوم تو همه شب گهر فروش دو چشم مرا دکان بازست
1 پس از نه مه جهان را دامن عیشی به چنگ افتد مرقع تا کدامین خار و خارا را به رنگ افتد
2 نخستین جامه بر اندازه حسن تو ببریدند قبا بر قد سرو از بهر آن کوتاه و تنگ افتد
3 به عشق رویت از دل ارغوان و لاله می چینم شراره لعل گردد مهر خورشید ار به سنگ افتد
4 فگنده دل خراشی های رنجش خسته و زارم مباد آیینه را قسمت که در جنگال زنگ افتد
1 محبت با دل غم دیده الفت بیشتر گیرد چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
2 پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
3 محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
4 اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
1 داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
2 بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
3 فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
4 شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست