1 بزمت غم بار ما ندارد عیش تو غبار ما ندارد
2 ما چهره به خون کنیم گلگون مشاطه نگار ما ندارد
3 چون شعله ز سوز سینه روییم نم ابر بهار ما ندارد
4 کس بوی نکرد گل که دستش زخم سر خار ما ندارد
1 آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
2 گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت خال و خط عروس طبیعت خراب شد
3 دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
4 در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
1 یکی فلسم هوس هر روز در سیمابم اندازد خرد فرسایدم رنگ و ز آب و تابم اندازد
2 زر صافی بدم، از ریب و رنگ طبع بیگانه چه دانستم که دوران در کف قلابم اندازد
3 ز سلطانی به کنج گلخنی افگنده تقریرم که خاکستر به جای بستر سنجابم اندازد
4 ندارم مستی طاووس اگر همرنگ طاووسم فریب طبع روبه در شراب نابم اندازد
1 خوی شه عربده جو افتادست کشته یی بر سو کو افتاده ست
2 به ادب زی که سرمستان را بد کمندی به گلو افتادست
3 بهش از شارع میخانه گذر سرمستان چو کدو افتادست
4 در خرابات مغان مستان را کاسه بشکسته سبو افتادست
1 حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد
2 هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟
3 بی محبت ننمودند اجابت هرچند بانگ تسلیم ملک بر فلک اعظم زد
4 به طلب جمله ذرات جهان برجستند مایه عشق چو بر خاک بنی آدم زد
1 بیا که بی تو غم از خاطرم به در نرود وداعم از دل و هجرانم از نظر نرود
2 در آن بساط که من خوان عشرت آرایم مگس ز تلخی من جانب شکر نرود
3 ز شهر خویش مرا شهرت تو دور انداخت به اختیار کسی جانب سفر نرود
4 چه می شود، چو کریمان ره غریب زنند ره دیار ببندند تا خبر نرود
1 بیگانه چون رود به در آشنا رود آن کس که آشنای تو باشد کجا رود
2 از خاک بوس کوی تو تا پا کشیده ام در راه من جدا روم و دل جدا رود
3 احرام عهد روز ازل، کعبه کوی دوست جز راه عشق هرکه رود بر خطا رود
4 صهبای راز بیش ز اندازه می دهند گر دم زند حریف سرش بر هوا رود
1 شهر ویران شده گریه مستانه ماست هرکجا هست غمی دربدر خانه ماست
2 از همه سو، ره بیغوله و صحرا بستند هرکه را می نگری در پی دیوانه ماست
3 بال و پر سوخته هر یک به کناری رفتند آن که نامد به در از بزم تو پروانه ماست
4 به تماشای جهان باز نمانیم از تو آن چه دام دگران ساخته یی دانه ماست
1 دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
2 ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
3 درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد تا خم و خمکده عشق براتم دادند
4 پارهپاره جگر طور ز غیرت خون شد که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
1 پیران که دقع قبض طباشیر بردهاند آب رخ جوان به دم پیر بردهاند
2 چون من هر آن کسان که نفس کردهاند سرد نور سحر به نالهٔ شبگیر بردهاند
3 سرگشتهاند اگرچه به تحصیل تجربه پی تا فراز طارم تدبیر بردهاند
4 از سالخوردگان نبود خوش فضول از آنک صحبت به ضیف خانه تقدیر بردهاند