1 ابری به نظر آمد و برقی ز میان جست صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
2 انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
3 آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
4 نشنید کس از کس سخن مهر و محبت شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
1 هین قدح، شمع شبستان این است مونس خلوت مستان این است
2 پر ترک ده که به ذوقی برسیم مرکبم تا به گلستان این است
3 باش تا سجده میخانه کنیم کعبه باده پرستان این است
4 غافل از طوق صراحی مگذر دست زن مروه مستان این است
1 زبان طعنه ما کوته از بریدن نیست علاج شکوه عاشق بجز شنیدن نیست
2 ز بسکه گشته ام از درد انتظار ضعیف نگاه را به رخت قوت رسیدن نیست
3 چنان که خانه زندانیان فرود آید شکسته جان قفس و جرئت پریدن نیست
4 ز بی تعلقی خویشتن به این شادم که جان سپردن اگر هست دل طپیدن نیست
1 داغ دل در عشق افسردن نمیداند که چیست لاله این باغ پژمردن نمیداند که چیست
2 خنده بر حالم مزن کاین گریه هرکس را گرفت دامن از خون دل افشردن نمیداند که چیست
3 عشق از یک تاختن به نگاه دل تاراج کرد صبر بیدل حمله آوردن نمیداند که چیست
4 باغبان دهر نخل عمر را آبی نداد کاشتن دانسته پروردن نمیداند که چیست
1 هوا بدیهه رسانست و باغ موزون است به هر ترنم مرغی هزار مضمون است
2 زبان بلبل شوخ از سخن نمی افتد اگر چه خورده گل همچو در مکنون است
3 بهوش زی که تو گر از برون نمی بینی درون پرده ببینند هرچه بیرون است
4 اگر به لذت لطف نهان رسی دانی که اندک تو ز بیشت چگونه افزون است
1 محبت تو به هر دل نشست کین ننشست دمی به هر که نشستی دگر غمین ننشست
2 به محفلی که تو دامن به رنجش افشاندی مگس ز تلخی عیشم بر انگبین ننشست
3 همیشه گرمی خویی بر آتشم دارد به خون نشستم و آن خوی آتشین ننشست
4 حجاب عشق غباری میان ما انگیخت که از فشاندن دامان و آستین ننشست
1 بختم این بس که مشتری شده دوست هرچه خلقم بها نهند نکوست
2 نشکنم رنگ رخ چو مستسقی آب هرکس به قدر ظرف سبوست
3 در بر ارباب ذوق کم بندند اثر قبض و بسط در ابروست
4 قطع دنیا نمی شود چه کنم؟ قو مور و جستن از سر جوست
1 باز دل جایی گل دیوانگی بو کرده است دیده ام از گریه آبی تازه در جو کرده است
2 خاطری دارم چنان کز نوبهار دوستی صد گلستانم پدید از هر بن مو کرده است
3 از چراغ وصل دل را نور ده کان جان تست ورنه با تاریکی هجران نظر خو کرده است
4 این تویی دمساز و حرف ماست چندین دلپذیر عشق را نازم که موم از آهن و رو کرده است
1 خوی شه عربده جو افتادست کشته یی بر سو کو افتاده ست
2 به ادب زی که سرمستان را بد کمندی به گلو افتادست
3 بهش از شارع میخانه گذر سرمستان چو کدو افتادست
4 در خرابات مغان مستان را کاسه بشکسته سبو افتادست
1 داند اخلاص مرا وز حال من آگاه نیست در دلش ره دارم و بر آستانم راه نیست
2 بخت با ما سرکش است و مدعا با ما به جنگ کهربای شوق ما را جذبه یک کاه نیست
3 فصل ها شد در تباهی، برنیامد عمر ما کشتی ما را سفر از سیر سال و ماه نیست
4 شست دل صد ره گشودم بر هدف کاری نکرد گوییا پیکان و پر با این خدنگ آه نیست