1 گر چه در پای فکندی چو سرموی مرا بدو عالم نفروشم سر موئی ز سرت
1 دارم اندر تن دل ویرانهای واندران دل سینه سوز افسانهای
1 هر زمانم که رسد جان بلب از تنگی دل چون کنم باد دهانت همه از یاد رود
1 ریزند خون من آخر خوبان بعربده جوئی نی نیست جای شکایت کاین است رسم نکوئی
2 ای داده دل بجدائی تا کی قرین جفائی سوی صفا نگرانی راه وفا نپوئی
3 خواهم که بخت مساعد یاری کند بدو چیزم یا ساده با لب جامی یا باده با لب جوئی
1 آنقدر مهلتم از هجرده ایجان که بدل نقشی از صورت زیبای تو تصویر کنم
1 گفتم آید چو شوم پیر دل از زلف تو باز سر پیرانۀ من بین و تمنای دراز
1 هر شب از یاد خطت از جگر سوختگان دود آه است که بر دور قمر میگذرد
2 چشم خونبارهٔ ما آینهٔ طلعت تست تا بدانی که چه بر اهل نظر میگذرد
3 من همان روز که رفتار تو دیدم گفتم کآخر این سیل خطرناک ز سر میگذرد
4 چه بلایی است در این کوی که با یک نگهی جوی خونست که از دیده به بر میگذرد
1 بسر زلف تو کز زلف تو سر می نکشم چکنم نیست جز اینم سر سودای دگر
2 رحمی ایخواجۀ منعم بگدای در خویش که ندارد ز تو جز بوسه تمنای دگر
1 مزن تیر بر سینه ام ناتوانی که دارم ولی ناتوان از جدائی
2 مشو غایب از دیده یکدم خدا را که خواهد زتن رفت جان از جدائی
1 بیدلان جمله پشیمان که چرا داد دل از کف من دلداده پشیمان که چرا دیر ببردی
2 عادت این است که شیران دل آهو بربایند بتو آهو بچه نازم که دل از شیر ببردی