1 این خودسری که زلف تو ای دلربا کند با روزگار غمزدگان تا چهها کند
2 زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز بگذار دستگیری افتادهها کند
3 گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
4 مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست ای دل بهوش باش که ترسم خطا کند
1 تا سر کار تو با خانۀ خمار افتاد راز سر بستۀ ما بر سر بازار افتاد
2 بسر زلف تو آویخت دل ازچاه زنخ کار زندانی عشقت بسر دار افتاد
3 دل ز سر حلقۀ زلفت نبرد راه بجای همچو آن نقطه که اندر کف پرکار افتاد
4 ای پسر تابکی آنروز نهان در خم زلف پرده بگشا که مرا پرده ز اسرار افتاد
1 انس من ایشیخ با می است و دف و عود می نتوان کرد ترک عادت معهود
2 میدهد امشب نوید مرغ سلیمان مطرب شیرین زبان به نغمه داود
3 ساقی مجلس گشود زلف سمن سا مجلسیان پر کنید دامن مقصود
4 ملک جهان گو مباش که پر کرد دولت وصل ایاز دیدۀ محمود
1 یارب آنخال که ما را شد از او روز سیاه ببلای خم زلف تو گرفتار آید
2 دم جان بخش مسیحاست سحرخیزانرا شعلۀ آه که از سینۀ افکار آید
3 زلفت ار برد بیغما دل شهری چه عجب هر چه گویند از آنرهزن طرّار آید
4 ایدل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت وقت آنست که همسایه زنهار آید
1 محتسب با ساغر می گرد مرا سر بشکند با کم از سر نیست ز آن ترسم که ساغر بشکند
2 تا شنیدستم که دل بشکسته دارد دوست دوست من بموئی بسته ام دل تا مکرر بشکند
3 ای مساعد کوکب آن جانی که جانانش ستد وی همایون روزگار آن دل که دلبر بشکند
4 چون بصیدم سر دهی شاهین چشم آهسته ده تیز پرواز است ترسم ناگهش پر بشکند
1 بکش ای دوست نداریم ز حکم تو گزیر گر به کیش تو گناه است ترحم با سیر
2 دوست با جان من آن کرد که ماهی به کتان عشق با صبر من آن کرد که آتش به حریر
3 گفتم از حسرت عناب لبت خواهم مرد گفت سیب زنخم بین و دگر بار بمیر
4 گر به حکم سر زلفت ننهم گردن طوع چه کنم با که شکایت کنم از دست امیر
1 ز تاب زلف تو نارسته خط دمید آخر بغیر روز سیاه از تو دل ندید آخر
2 فلک بر ابروی من خم نداد و غمزۀ تو بیک اشاره کمان مرا کشید آخر
3 دلم ز شوق دهانش میان خون میگشت بنقد بوسه لبش خون من خرید آخر
4 قدیکه سر بسر آن خم نکرد در همه عمر بپای بوس سهی قامتی خمید آخر
1 نه در آزردن دلها چو تو خودرای دگر نه چو من بر سر خوی تو شکیبای دگر
2 نه ترا رأی بجز خوردن خون دل من نه مرا جز طالب نوش لبت رای دگر
3 با که گویم که چها میکشم از دست تو من رشکم آید که برم نام ترا جای دگر
4 نیمه جانی و گر از کشمکش شوق بجاست بکن ایبارقۀ حسن تجلای دگر
1 هندوی چشم و خال و خط و زلف مشکبیز دستی بهم نداده که ممکن شود گریز
2 هوشم سر تو دارد از آن دارمش به سر چشمم رخ تو بیند از آن دارمش عزیز
3 رشک آیدم حدیث تو گفتن به زاهدان گوهر گرانبها و خریدار بیتمیز
4 جانان وداع میکند ای دل به در شتاب دلبر ز دست میرود ای دل به پای خیز
1 شد روی یار جلوهگر از زلف مشکبیز صبح امید میدهد ای بخت خفته خیز
2 زینسان که میزند ره خلق این بت عراق امسال متفق نشود خلق را حجیز
3 تا خود چهها کند ز خطا چشم مست او زان بیشتر که دوست ز دشمن دهد تمیز
4 یک شهر را بر ز قیامت قیامتی است فردا مگر تو باز نیایی به رستخیز