1 مگو جان بی سبب بر گردن از مویت رسن دارد دلی گم کرده امیدی بر آن چاه ذقن دارد
2 سرآمد عمر دل در چین زلفش همچنان باقی غریب آری بشهری گر رود دل در وطن دارد
3 یمین الله بر این گر تن دهد پیراهن نازش توان گفتن که صد یوسف درون پیرهن دارد
4 گر از من سرگران دارد نگار گلرخم شاید ز سوی زلف پرچین نسبتی با نسترن دارد
1 چمنی دیدم و کردم قدمی چند خرامی چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
2 سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
3 بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
4 باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
1 نکرد از لابه ای بیمهر اگر خوی تو تغییری بسازم من بخویت هین بکش زارم بشمشیری
2 شب دوشین بگردن دیدمی از مشک زنجیری پریشانم از اینخواب جنون ایزلف تعبیری
3 طبیبم بر سر بالین رسید اما بهنگامی که تن درتاب و جان بر لب نه ایمانی نه تقریری
4 حکایتهای زلف او دراز و عمر شب کوته نمیگویم متاب ای صبحدم یک لحظه تأخیری
1 خیل خیال تست که بر چشم ما رود یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
2 یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
3 رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
4 چونست دل شکسته و در سر هوای زلف از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
1 ساقی کناف بوالهوسان از پیاله کن کار مر ابدان لب میگون حواله کن
2 مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
3 بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
4 بر عنصر وجود مناز می زن آتشی وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
1 زکمان ابروی دلنشین چو خدنک غمزه رها کنی سز دار بتیربهای او دو هزار خون خطا کنی
2 تو زهر طرف که کشی کمان کنمت سپر تن ناتوان که مباد بر دل دیگران رهی از مراوده وا کنی
3 کشم آنچه ناز توانمت گاه پیش غیر نخوانمت که ستیزه جوئی و دانمت که بهانه بهر جفا کنی
4 بدلم شرر زدی از ستم زدم ز غیرت مشق دم بکن آنچه دانیم ای صنم که ز ماست هر چه بما کنی
1 اگر بلبل بدل داغی ز جور باغبان دارد در آتش من که با من نوگل من سرگران دارد
2 بیابانی است بی پایان من آن سرگشته آهوئی که هر سو رو کند صیاد تیری در کمان دارد
3 که اینحال عجب یا رب نهان با محتسب گوید که شوخی دل ز من برده است و روی از من نهان دارد
4 ز لب خندی مرا از گریه دامن پر گهر کردی مگر لعل لبت خاصیت شه گوهران دارد
1 از تو نتابم رخ ای نگار بمعبود گر چو خلیلم بری بآتش نمرود
2 طلعت زیبا گر این بود که تو داری قیمت یوسف کم از دراهم معدود
3 خواجه دهی پند من ز عشق وی اما می نتوان گفت ترک عادت معهود
4 داغ فراقم گشود دیده دلا باش تا دگر آید بدست دامن مقصود
1 چه شدی کار من دلشده یکسر میشد یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
2 یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
3 یا صبا خرمن موی تو به غارت میداد یا مرا راه بر آن خرمن عنبر میشد
4 یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت عهد دیرینهٔ من نیز از این در میشد
1 من ای حریف نه مرد شراب گلگونم بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
2 مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
3 برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
4 دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست بیا هوای جنون باز کش بهامونم