1 هر صباحم که ره از خانۀ خمار افتد خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد
2 یار مهمان من است امشب و دانی ساقی که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد
3 مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ شیخ را گو زحد کیک بشلوار افتد
4 دامن خیمه بچینید که از وجد سماع آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد
1 از تو نتابم رخ ای نگار بمعبود گر چو خلیلم بری بآتش نمرود
2 طلعت زیبا گر این بود که تو داری قیمت یوسف کم از دراهم معدود
3 خواجه دهی پند من ز عشق وی اما می نتوان گفت ترک عادت معهود
4 داغ فراقم گشود دیده دلا باش تا دگر آید بدست دامن مقصود
1 گر چونتو در آفاق جفار کار نباشد انصاف ز شوخی چو تو بسیار نباشد
2 نزدیک من از لذت عشقش خبری نیست آن دلشه کش یار دل آزار نباشد
3 ایکاش بخوابیت کشد تنک در آغوش بخت من سرگشته چو بیدار نباشد
4 خواهم شب وصل تو کشم شمع بغیرت تا سایۀ تو همکش دیوار نباشد
1 جز دل ما که زیاد تو بپرواز آید کس ندیده است کبوتر پی شهباز آید
2 غم معشوقۀ ما شاهد هر جائی نیست بر سر عاشق دلداده بصد ناز آید
3 ره دراز است اگر ره ندهم بار سفر دل ز چین سر زلف تو اگر باز آید
4 خال در پیش و سپاه و خط مشگین از پی حبشی زاده نگر تا بچه اعزاز آید
1 چه شدی کار من دلشده یکسر میشد یا تو سوی من و یا جان سوی تو بر میشد
2 یا ترا خون جفا با دل من برمیگشت یا دل غمزده بر خوی تو خوگر میشد
3 یا صبا خرمن موی تو به غارت میداد یا مرا راه بر آن خرمن عنبر میشد
4 یا همان دم که ترا عادت دیرین برگشت عهد دیرینهٔ من نیز از این در میشد
1 عنبرینموی تو بر طرف چمن میگذرد یا ز گلزار ختا آهوی چین میگذرد
2 گر کند باز ز هم کاکل مشکین تو باد تا قیامت به خم و حلقه و چین میگذرد
3 شد ز دلها اثر تیر کمانداران را همه بر گوش ز تیر تو طنین میگذرد
4 با سر زلف سیاه تو چه گویم که مرا شب چنان میرود و روز چنین میگذرد
1 زلف جانان سحر از باد صبا در هم شد عاقلان مژده که زنجیر جنون محکم شد
2 ساقی از نشئه مستی کله از سر نگرفت گل و سنبل به هم آمیخت عجب عالم شد
3 سالها بود که دارا سر و سامانی بود عاقبت در سر آن زلف خم اندر خم شد
4 ز خط سبز تو مویی به دو عالم ندهم تا نگویی سر مویی ز ارادت کم شد
1 نگار من چو بتاراج عقل و دین خیزد غبار لشگرش از ترک تا بچین خیزد
2 ملفق است بهم نیش و انگبین چه عجب خطی سیه گر از آنسکان انگبین خیزد
3 زهی خلف که دمادم ز آسمان و زمین بمادر و پدر پاکت آفرین خیزد
4 نه چونتو کوکب درخشان ز آسمان تابد نه چونتو سروسهی قامت از زمین خیزد
1 نه من از تنگی دام است که در فریادم می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
2 سیر شد زینچمن سبز دل ناشادم کاش میکرد بخود روی قفس صیادم
3 تیر کز شست بشد باز نگردد کمان پند پیران چکنم منکه دل از کف دارم
4 گشت دور فلک از منت تعمیر مرا خنک آنروز که سیلی برد از بنیادم
1 خیز تا معتکف خانۀ خمار شویم سر به پیشش بسپاریم و سبکبار شویم
2 زلف ساقی بکف آریم و ببانک و دف و چنگ مست از خانه سوی کوچه و بازار شویم
3 دمبدم با رخ افروخته از آتش می همچو طاووس پی جلوه و رفتار شویم
4 شحنه گر خرقه و دستار به یغما ببرد گو ببر چند خر خرقه و دستار شویم