1 کس نزد پای بگویت که نه سر داد آنجا روید از خاک مگر خنجر بیداد آنجا
2 زلفت ار گرد برانگیخت زشهری چه عجب خاک یکسلسله دل آمده بر باد آنجا
3 بهوای گل رویت چمنی باز نماند که نیامد دل شوریده بفریاد آنجا
4 چه فتاده است در آنکوی که نگذشت بر او باری از قافله دل که نیفتاد آنجا
1 لب عذرا که دل وامق از آن خونین است نوعروسیست که خون جگرش کابین است
2 نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
3 چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست گله ما همه از ناز لب نوشین است
4 وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
1 تیشه بر پا زدی ار داغ منش در دل بود آن قوی پنجه که در کوهکنی کامل بود
2 بچه دل آینه عکس تو در آغوش کشید مگر از آه سحرگاهی ما غافل بود
3 بردم از سوز جگر لابه ز حد پیش رقیب حالت غرقه ندانست که در ساحل بود
4 تند بگذشت و مرا سیل غم از سر بگذشت شکرها دارم از این برق که مستعجل بود
1 مهل آنروی که از پرده پدیدار آید ترسم از چشم بد خلق به آزار آید
2 دام نرچین که دگر نیست دلی در همه شهر که نه بر حلقۀ زلف تو گرفتار آید
3 زبر خویش ترانم که مگس از سرقند نرود ور برود نیز دگربار آید
4 قامتت کرد قیامی و قیامت برخواست چه شود آه ندانم که برفتار آید
1 این خودسری که زلف تو ای دلربا کند با روزگار غمزدگان تا چهها کند
2 زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز بگذار دستگیری افتادهها کند
3 گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
4 مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست ای دل بهوش باش که ترسم خطا کند
1 بر آن سری که بگیری ز لعل او کامی شراب نوش که در عین پختگی خامی
2 براه بادیه شرط است سر قدم کردن اگر بکعبۀ گوش به بندی احرامی
3 نسیم صبح خدا را تو محرم رازی ببر زما به سر کوی دوست پیغامی
4 که آخر ای بت نامهربان من چه شود که خواجۀ برد از بنده بر زبان نامی
1 هندوی چشم و خال و خط و زلف مشکبیز دستی بهم نداده که ممکن شود گریز
2 هوشم سر تو دارد از آن دارمش به سر چشمم رخ تو بیند از آن دارمش عزیز
3 رشک آیدم حدیث تو گفتن به زاهدان گوهر گرانبها و خریدار بیتمیز
4 جانان وداع میکند ای دل به در شتاب دلبر ز دست میرود ای دل به پای خیز
1 نسزد چنین جمالی بحجاب ناز باشد در دولتست بگذار همشه باز باشد
2 اگرش ببینی ایدل گله های زلف او را بر او مگوی ترسم که سخن دراز باشد
3 سر و عقل و جان و دینم همه پاک بردی و غم نخورم که عاشق آنست که پاکباز باشد
4 نظری بروت دارم نظری سوی رقیبت که وصول بر حقیقت زره مجاز باشد
1 کجا به گوش رسد نالههای زار منش هزار بلبل دستانسراست در چمنش
2 ضرورتست مرا بی تو رو به صحرا کرد که بوی موی تو آید ز سنبل و سمنش
3 مگر که پای تو بست ای نسیم گلشن مصر نه یوسفی نه بشیری نه موی پیرهنش
4 کس التفات ندارد به خویش از او چه عجب گر التفات نباشد به کس ز خویشتنش
1 افسرده دلان شورت نادیده بسر دارد زین پردۀ شورانگیز خوش آنکه خبر دارد
2 عالم بدرت پویان دیدار ترا جویان ربی ارنی گویان آهنگ سفر دارد
3 ای نفس عزاز بلی رو سجدۀ آدم کن کانشاهد قدسی سیر در قلب بشر دارد
4 ای یونس لاهوتی کاندر شکم حوتی زین برقۀ ناسوتی زود آ که خطر دارد