1 تا دل من ریش و لعل و نمکین است ریش به از مرهم است گر نمک این است
2 خرمن مشگست زلف او مزنش هان شانه که غارتگر صبا بکمین است
3 سر بزن ای ترک ساده هندوی خط را اجر غلامی که سرکشید همین است
4 زاهد اگر آیتی بحسن تو خواهد خط غبار رخت کتاب مبین است
1 چند عمر اندر پی آب سکندر بگذرد بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
2 باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد
3 برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد
4 چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد
1 مگو جان بی سبب بر گردن از مویت رسن دارد دلی گم کرده امیدی بر آن چاه ذقن دارد
2 سرآمد عمر دل در چین زلفش همچنان باقی غریب آری بشهری گر رود دل در وطن دارد
3 یمین الله بر این گر تن دهد پیراهن نازش توان گفتن که صد یوسف درون پیرهن دارد
4 گر از من سرگران دارد نگار گلرخم شاید ز سوی زلف پرچین نسبتی با نسترن دارد
1 آن نه مست است که می خورد و ببازار افتاد مست آن بود که در خانه خمار افتاد
2 دل چون فانوس خیال از اثر شعله شمع بسکه بر دور تو گردید زرفتار افتاد
3 شاهد حسن تو در پرده نهان بود هنوز که حریفان ترا پرده زاسرار افتاد
4 گر نه آئینه هوای تو پری در سر داشت همچو دیوانه چرا عور ببازار افتاد
1 حسن از آنپایه گذشته است که در وصف من آید مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید
2 رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید که همه روز همی روی بدیوار تو ساید
3 همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت کس بروی تو نگوید دل مردم نرباید
4 وعده قتل من ایکاش بفردا نگذارد عهد خوبان همه دانند که بس دیر نپاید
1 چه بود با سر زلف تو کار جان بسر آید زتار او کسلد رشت وجان بدر آید
2 سپر به پیش سپارد از این ستاره زمین را گر آسمان همه با آفتاب و با قمر آید
3 بیا به بین که چه حال است از انتظار تو ما را نه جان ز تن بدر آید نه قاصدی ز در آید
4 گر از نظر فکند تیره غمزه ام چه ملامت دگر نمانده نشانی ز من که در نظر آید
1 سرخوشانی که شراب لب مستانه زدند سنک بر جام و خم و ساغر و پیمانه زدند
2 خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشود کوس تعطیل ببام در میخانه زدند
3 پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهند رقم قصۀ یوسف نه بافسانه زدند
4 دل سودائی من سلسلۀ عقل گسیخت از سر موی توام بند حکیمانه زدند
1 همچو نی وصل تو هر دم که مرا یاد آید تا نفس هست دل از درد بفریاد آید
2 همه عشاق ز بیداد بتان داد کشند من همه داد کشم تا ز تو بیدار آید
3 ناز صیاد دلا چونتو بسی کشته بدام تو همه ناله کن و باش که صیاد آید
4 بس غریب است که گردیش بدامن نرسد اینهمه خانه که از زلف تو بر باد آید
1 دودی ز آهم ار بدرون نی اوفتد آتش بخشک و تر ز صدای وی اوفتد
2 از سر ربود هوش من آنچشم پرخمار تادیگر اتفاق افاقت کی اوفتد
3 آرد مذاق حکمت اشراق طبع می عکسی اگر زروت بجام می افتد
4 سلطان اگر بدولت وصلت رسد بخواب از چشمش افسر جم و تخم کی اوفتد
1 خون من جای می ار خورد لبش نوشش باد لیک عهد لبش امید که در گوشش باد
2 خیره روئی که خطا بر قلم صنع گرفت شرم از این چشم و لب و زلف و بنا گوشش باد
3 تا سپاه خط سبزش بدر آید بقصاص لب من بر لب چون خون سیاووشش باد
4 گفتمش چیست میان دولبت گفت که هیچ ای دلم برخی ابهام لب نوشش باد