1 تا سر کار تو با خانۀ خمار افتاد راز سر بستۀ ما بر سر بازار افتاد
2 بسر زلف تو آویخت دل ازچاه زنخ کار زندانی عشقت بسر دار افتاد
3 دل ز سر حلقۀ زلفت نبرد راه بجای همچو آن نقطه که اندر کف پرکار افتاد
4 ای پسر تابکی آنروز نهان در خم زلف پرده بگشا که مرا پرده ز اسرار افتاد
1 آن نه مست است که می خورد و ببازار افتاد مست آن بود که در خانه خمار افتاد
2 دل چون فانوس خیال از اثر شعله شمع بسکه بر دور تو گردید زرفتار افتاد
3 شاهد حسن تو در پرده نهان بود هنوز که حریفان ترا پرده زاسرار افتاد
4 گر نه آئینه هوای تو پری در سر داشت همچو دیوانه چرا عور ببازار افتاد
1 بخطا میرمد آن نرگس فتان از من که بیک غمزه توان برد دل آسان از من
2 منت ابر بهار است ز باران سرشگ بیرخت بر سر یکدشت مغیلان از من
3 تخم صبرم بدل ای پیر جهاندیده مکار که نه چینی بجز از خوشۀ حرمان از من
4 آن شد ایخواه که از جانرود پای شکیب کانزمان دست ز من بود و گریبان از من
1 عاشق که رنج عشق نداند ز راحتش گو باز گیر رحل اقامت ز ساعتش
2 گفتم قیامت است چو برخاست قامتش غافل که تن بر این ندهد استقامتش
3 انصاف بر چنین قد دلجوی نازنین زیبد که بار ناز کشی تا قیامتش
4 ای باد کاشیانۀ زلفش بهم زدی باری خبر ده از دل ما و سلامتش
1 دل گسست از من و با چشم تو پیوست به هم دشمن و دوست به خونم شد و همدست به هم
2 رشتهٔ مهر چنان میگسل از هم که چو خط ز در صلح در آید بتوان بست به هم
3 به کدامین طرف ای موج روانی که دگر زورقی نیست درین بحر که نشکست به هم
4 تیر مژگان تو تا در دل خونبار نشست شستم از دیده به یک چشم زدن دست به هم
1 عمر این گردش ایام چه خواهد بودن گر همه زهر بود کام چه خواهد بودن
2 دور چشمان شما سر بسلامت بادا دور چرخ ار نشود رام چه خواهد بودن
3 خط و زلف تو بزنجیر کشیدند مرا تا ز چشمان تو پیغام چه خواهد بودن
4 ساقیا دامن تقوی چو شد آلوده مرا در شط باده فکن جام چه خواهد بودن
1 بگذار تا بماند چشمم برهگذاران پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
2 ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
3 یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
4 ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
1 دودی ز آهم ار بدرون نی اوفتد آتش بخشک و تر ز صدای وی اوفتد
2 از سر ربود هوش من آنچشم پرخمار تادیگر اتفاق افاقت کی اوفتد
3 آرد مذاق حکمت اشراق طبع می عکسی اگر زروت بجام می افتد
4 سلطان اگر بدولت وصلت رسد بخواب از چشمش افسر جم و تخم کی اوفتد
1 حسن از آنپایه گذشته است که در وصف من آید مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید
2 رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید که همه روز همی روی بدیوار تو ساید
3 همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت کس بروی تو نگوید دل مردم نرباید
4 وعده قتل من ایکاش بفردا نگذارد عهد خوبان همه دانند که بس دیر نپاید
1 دلا گر گوهر مقصود خواهی دیده دریا کن ز فیض دانۀ اشگ آستین پر درّ لالا کن
2 بقوسین علایق چند چون پرگار سرگردان درون نه پای وجا از نقطۀ موهوم ادنی کن
3 ز فیض شمس لاهوتی در این نادوس ناسوتی بتهلیلات اکسیریه نفس مرده احیا کن
4 بدار الخیر حکمت نه رخ و در عین درویشی بنه اکلیل زر بر سر به تخت هر مسی جا کن