1 ای جوان کاین همه آتش زنیم بر دل و ریش سینه از آه به تنگ است بیندیش ز خویش
2 نظری کار مرا ساخت مرنجان بازو ای کماندار که بر دل زنیم این همه نیش
3 گله از بخت ندارم چو تو محبوب منی برتر از سلطنت از بخت چه خواهد درویش
4 عشق با عقل من آن کرد که بادی به غبار هجر با جان من آن کرد که سیلی به حشیش
1 گه به مسجد کشدم گه به کلیسای کشیش بستۀ موی بتانست مرا تختۀ کیش
2 زاهد و طرۀ دستار من و زلف نگار هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
3 صبر دیوانه مگر تا به چه پایان باشد خنک آن روز کزین سلسله گیرم سر خویش
4 نظری بر تو و صد بار نگه بر چپ و راست تا نیایند رقیبان توام از پس و پیش
1 نه سر سیحۀ زاهد نه چلیپای کشیش کفر زلف تو رها کرد مرا از همه کیش
2 دوست گر وقت تماشاست به دیوانۀ خویش سنگ طفلان ز پی و راه بیابان در پیش
3 با هوای لب خندان تو نیشم همه نوش با خیال سر مژگان تو نوشم همه نیش
4 در سیهروزی ما این همه ای زلف مکوش با حذر باش ز جمعیت دلهای پریش
1 کجا به گوش رسد نالههای زار منش هزار بلبل دستانسراست در چمنش
2 ضرورتست مرا بی تو رو به صحرا کرد که بوی موی تو آید ز سنبل و سمنش
3 مگر که پای تو بست ای نسیم گلشن مصر نه یوسفی نه بشیری نه موی پیرهنش
4 کس التفات ندارد به خویش از او چه عجب گر التفات نباشد به کس ز خویشتنش
1 عاشق که رنج عشق نداند ز راحتش گو باز گیر رحل اقامت ز ساعتش
2 گفتم قیامت است چو برخاست قامتش غافل که تن بر این ندهد استقامتش
3 انصاف بر چنین قد دلجوی نازنین زیبد که بار ناز کشی تا قیامتش
4 ای باد کاشیانۀ زلفش بهم زدی باری خبر ده از دل ما و سلامتش
1 جهان دریای خونابست و ناپیداست پایانش الا ای آب جو بهراس از این دریا و طوفانش
2 مجو شیر ای پسر زینهار از این نامهربان مادر که خون شوهرانست اینکه می بینی نه پستانش
3 ندارد جز دونان بر سفرۀ این نانکور مهمانکش که دارد آون از گردون و ناهار است مهمانش
4 جوانمردان بدونان منت دونان نمی ارزد جوانمردانه بگذر زیندونان و اهل بدونانش
1 دل من کنعانست و چاه سینۀ زندانش جهان مصر بلاخیز و خرد یعقوب نالانش
2 عروس چرخ مینائی بصد کید زلیخائی کشد هر دم ز رعنائی بسوئی طرف دامانش
3 الا ایباد روحانی ببر زینماه زندانی بنزد پیر کنعانی خبر از کید اخوانش
1 چشم بر صیدم نیفکند آنشکار افکن دریغ در خور شاهین چشم او نبودم من دریغ
2 یکدمی نستاد تا بیند که چونسوزم بخویش آنکه زد بر آتش افسرده ام دامن دریغ
3 تند چون ابراز سر من دوش بگذشت و نگفت سوخت از برق تغافل مور را خرمن دریغ
4 گوشۀ ابروی او ایدل مقامی دلکش است نیستم از چشم کافر کیش او ایمن دریغ
1 گفتم رقم کنم به تو حال دل ملول رشک آیدم که بر تو فتد دیدۀ رسول
2 از پند عاقلانۀ مردم دلم گرفت برقع فرو گشای که حیران شود عقول
3 این نقد جان و این سرناز ار مصرا گر یوسف کند بضاعت مزجاه من قبول
4 وقت است اگر به داد من بینوا رسی ای خضر ره که بار گرانست و من جهول
1 من آن نیم که دل آزرده از جفای تو باشم گرم ز پیش نظر رانی از قفای تو باشم
2 تو کز برای منی اعتبارم از تو همین بس من ارنه درخور آنم که از برای تو باشم
3 علی الصباح بهر سو که رهگذر تو باشد بسر روم که ز پا خستگان پای تو باشم
4 اگر تو چونسگ بیگانه ام زیش برانی شوم رفیق سگ کوی آشنای تو باشم