1 دل به دریا زدن از چشم تر آموختهام چه هنرها که ز فیض نظر آموختهام
2 غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من که من این غوطه به خون جگر آموختهام
3 حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم که از او ساختن بال و پر آموختهام
4 با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار من به بیداری شب تا سحر آموختهام
1 دل گسست از من و با چشم تو پیوست به هم دشمن و دوست به خونم شد و همدست به هم
2 رشتهٔ مهر چنان میگسل از هم که چو خط ز در صلح در آید بتوان بست به هم
3 به کدامین طرف ای موج روانی که دگر زورقی نیست درین بحر که نشکست به هم
4 تیر مژگان تو تا در دل خونبار نشست شستم از دیده به یک چشم زدن دست به هم
1 سر گران تا کی ز من ساقی بده رطلی گرانم کز سبک مغزی ز پای افکند دور آسمانم
2 شیشۀ صبرم شکست از سنگ عبرت چرخ گردون خون بدست آر یکی در سایۀ خم ده امانم
3 بر جبین از من میفکن عقده چون ناخوانده مهمان کز کهن دردی کشان صفۀ ابن آستانم
4 طرۀ پرچین بدستم ده که از باد مخالف اندرین بحر معلق سرنگون شد باد بانم
1 عهدها شد که نکردی بنگاهی شادم سست عهدا مگر از چشم تو باز افتادم
2 ز خیال سر زلف تو مرا نیست گزیر که جز اینخط جنون یاد نداد استادم
3 تو بشیر بنتر از آنی که بشیرین مانی رو ندیدم اگر انصاف دهد فرهادم
4 هر بلایت بتن آید کنم آویزۀ جان بندۀ عاجزم ایخواجه مکن آزادم
1 من ای حریف نه مرد شراب گلگونم بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
2 مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
3 برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
4 دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست بیا هوای جنون باز کش بهامونم
1 خونشد دل از علایق ناسوت کثرتم ساقی بگردش آی بده جام وحدتم
2 آندارویم بده که فلاطون خم نشین آید کمین سبوکش دریای حکمتم
3 در زیر بار سایه کشد قاف تا بقاف گر شهپری بهم زند عنقای همتم
4 منت خدایرا که پس از چند ساله زاهد آخر کشید بر در میخانه قسمتم
1 ای صنم کز چشم کافر کیش بردی دین من برخی سحرت که بستی چشم عالم بین من
2 زاتش عشقت دلم آئین زردشتی گرفت دل ستی و سینه آتش خانۀ برزین من
3 گر بفروردین بروید لاله و نسرین بباغ سالیانست از رخ او و لاله و نسرین من
4 بر نخواهد شد ز سر عشق من و بیداد او من بمهرش خورده ام سوگند او بر کین من
1 ای غلام بر سیمین تو زرین کمران خاکسار کف پای تو سر تا جوران
2 بکدامین طرف آرم بتماشای تو روی اینهمه جلوۀ روی تو کران تا بکران
3 دست امید مکن کونهم از حلقۀ زلف که دراز است ره عشق و من از نو سفران
4 جای عذر است چگویم بتو ای ناصح پیر که نداری جز از عشوۀ شیرین پسران
1 ساقی کناف بوالهوسان از پیاله کن کار مر ابدان لب میگون حواله کن
2 مطرب برآر دست و فرو کوب پای رقص بر روی لاله سنبل مشگین کلاله کن
3 بر گوشۀ هلال نشان آفتاب جام دوری میان حلقۀ رندان چو هاله کن
4 بر عنصر وجود مناز می زن آتشی وزنو سرشت طینت من زانسلاله کن
1 ای ساقی جان آبی بر آتشم از می زن چنگی بکف آر چنگ نائی تو هم آن نی زن
2 مطرب تو هم از در مست باز آی و برافشان دست گاه از بم و گاه از پست باهنگ طرب پی زن
3 تا عمر بود باقی باز آی ز زرّاقی بر گیر لب ساقی هی بوسه پیاپی زن
4 تا چند غم هستی در رفعت و در پستی پائی ز سر مستی بر تخت جم و کی زن