1 دگر باره افکند کشتی درآب روان کرد مانند باد از شتاب
2 سه روز و سه شب ماند کشتی روان فرامرز گردنکش پهلوان
3 چهارم سوی فیل گوشان رسید سپه را به سوی جزیره کشید
4 جزیره بد آن هم نکوتر به جای بسی اندرو باغ و کشت و سرای
1 برآمد زدریا گو نره شیر پی او گوان ویلان دلیر
2 سراسر در و دشت و دریا کنار سراپرده و خیمه زد نامدار
3 شه فیل گوشان چوآگاه شد که هامون پر از اسب و خرگاه شد
4 سپه برنشاند وبزد بوق و کوس زمانه شد از گرد چون آبنوس
1 چو بگذشت یک ماه دیگر چنین رسیدند نزدیک خاور زمین
2 جزیره پدید آمد از دورجای زملاح پرسید آن پاک رای
3 چه جایست گفتش بدان خرمی کزو تازه گردد دل آدمی
4 چنین داد پاسخ خردمند مرد که از روی بیشی بدان در مگرد
1 زپیر جهاندیده پرسید و گفت که ای پیر با دانش و هوش جفت
2 از این زندگانی چه دارید رای برهنه شب و روز مانده به جای
3 نه خورد ونه خواب ونه آرام و کام به بی کامی اندر بدن شادکام
4 چرا این همه رنج بر خود نهید بدین گونه اکنون چه دارید امید
1 دگر گفت کای مرد پاکیزه رای مرا سون دانش یکی ره نمای
2 به گیتی چه نیکوست نزد خرد که دانا بدان جان همی پرورد
3 همان بد به گیتی چه چیز است نیز کجا با خرد باشد اندر ستیز
4 برهمن بدو گفت کای هوشیار چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
1 بپرسید دیگر زیزدان پرست که ای مرد با دانش نیک دست
2 چه چیز است دیگر به هر کار او خرد رنجه گردد روان تیره رو
3 بدو گفت کز کار و کردار دیو روان،تیره گردد خرد پرغریو
4 کدامست گفتش که دیو پلید ازو رنج وسختی بباید کشید
1 سپهبد چو بشنید گفتار او به دل خرم از کار و دیدار او
2 دگر گفت کای پیر دانش پژوه چه چیز است نیکو میان گروه
3 کزو دل بود تازه و شادمان پسندیده نزد خدا باشد آن
4 چنین گفت کان شش فرشته بود که از نور یزدان سرشته بود
1 چو چندی ببود اندر آن جایگاه روان کرد بر راه دریا سپاه
2 به کشتی روان شد یل نامور ابا نیک مردان زرین کمر
3 همی رفت چون باد بر روی آب چو آتش سوی خاک،دل پر شتاب
4 شبانگه یکی کوه پیش آمدش که بالا ز ده میل بیش آمدش
1 از آن پس فرامرز روشن روان چو پرداخت از مرغ،آمد دوان
2 شب وروز کشتی همی راندند جهان آفرین را همی خواندند
3 چو یک ماه راندند در روز وشب جزیری بدیدند زیبا عجب
4 پرازآب و پر سبزه و پردرخت نشستنگه مردم نیک بخت