1 چنین گفت گوینده کاردان هشیوار و بیدار و بسیار دان
2 که بگذشت بر من دگر روزگار زگیتی بسی برگرفتم شمار
3 زتاریخ شاهان بدم آرزوی که یک چند سازم بدان گفتگوی
4 زهر جا چیزی به دست آمدم همه آرزوها به شست آمدم
1 از آن پس جزیری به پیش آمدش که فرسنگ از صد به پیش آمدش
2 فراسنگ میخواندندش به نام درو خسروی بود با رای وکام
3 اباپیل و با کوس و گنج و سپاه همش نام شاهی،همش تاج و گاه
4 چو آگه شد از لشکر پهلوان که آمد بدان مرز،روشن روان
1 به آب اندر افکند کشتی برفت به سوی کهیلا بسیچید تفت
2 کهیلا جزیری به سان بهشت تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
3 زبس دلگشای و ز بس خرمی شدی زنده زو مرده آدمی
4 همانا که فرسنگ بودش دویست که گفتی برو در زمین جای نیست
1 چنان بودآیین آن شهریار که نوروز و در موسوم نوبهار
2 پر از سبزه ولاله گشتی جهان زباد بهاری شدی نوجوان
3 بزرگان لشکر چه مرد و چه زن به هامون شدندی همه انجمن
4 میان گل و سنبل و لاله زار بدین سان گذشتی به ایشان بهار
1 سوی پهلوان آمد این آگهی که شدتخت ازآن ماه گلرخ تهی
2 سراسرچوگفتند باپهلوان بنالیدهرکس به دردروان
3 ازآن دیو دژخیم وکرداراوی وزآن سهمگین روی ودیدار اوی
4 فرامرزبشنید هم درزمان زجای اندرآمد چوشیر ژیان
1 کنون بشنو از کار دختر،خبر که شد عاشق آن یل نامور
2 بدانگه که آن پهلوان باخروش ابا دیو بودی به رزم و به جوش
3 نظاره بدان دختر نیک بخت چو با دیو پیوسته بد رزم سخت
4 از آن برز وبالا و کوپال و چهر دل خوب رخ شد از او پر زمهر
1 خردمند دایه چو آغاز کرد به خوبی سخن گفت چون ساز کرد
2 بدو گفت کای گرد گسترده نام درودت زخورشید و ماه تمام
3 مه خاوری شمع روی زمین سهی سرو کشمیر و خورشید چین
4 پری پیکر و مه رخ و مشک بو سمن سینه و نوش لب لاله روی
1 چو از کار،او گشت پرداخته چنان چون ببایست شد ساخته
2 همان دایه آمد بر پهلوان بدو گفت ای پهلوان جهان
3 خرامان بیا تا بر دل نواز به دل خرمی ای گو سرفراز
4 روان شد سپه دار روشن روان ابا دایه نزدیک آن دلستان
1 وز آن سو بشد خسرو نامور بر مادر دختر خوب فر
2 بدو داد مژده به پیوند شیر به دامادی پهلوان دلیر
3 رخ خوب چهره چو گل برشکفت همان مادر دختر اندر نهفت
4 زیزدان بسی آفرین یاد کرد که آن دختر از رنج آزاد کرد
1 دو مه بر سر آب زین سان برفت سوی راه خاور بسیچید تفت
2 سه ماهه رسیدند نزد زمین نیازرده کس زان سپاه گزین
3 چنین گفت ملاح با پهلوان که ای نامور گرد روشن روان
4 جزیری بدین راه باشد همی که شیر ژیان نگذرد زان زمی