روان شد سپه دار روشن روان
ابا دایه نزدیک آن دلستان
بتی دید همچون بهشت برین
که خورشید کردی بر او آفرین
نگاری که مه پیش رخسار اوی
نهادی ز تشویر بر خاک روی
همه غمزه چشم وهمه چشم خواب
کیان گوهر و پردل و پر شتاب
دو جعد مسلسل شکن برشکن
دوعارض به کردار گل در چمن
بدان گونه با هم برآمیختند
کجا شیر با می بیامیختند
ببودند بر تخت گوهر نگار
گهی باده و گاه بوس و کنار
اگر چه همه کار با ساز بود
که با شاه،دلدار،انباز بود
دلش بود رنجور از آن داوری
کز انگشت بد دور انگشتری
همی گفت با دل گو سرفراز
که کی بر سر آید شب دیرباز
بدان تا ببینم رخ شاه را
بخواهم از او ماه دلخواه را
ببود آن شب اندر بر دلربا
چو خورشید تابان برآمد زجا
سوی بارگه شد یل رزمخواه
به آیین بیامد به نزدیک شاه
چنین گفت با شاه،کای نیکخوی
به نخجیر می آیدم آرزوی
بفرمود خسرو که تا یوز وباز
بیارند گردان گردن فراز
پسیچید بر دشت و نخجیرگاه
به کوه وبیابان دمادم سپاه
برفتند گردان ایران زمین
به پیش اندرون پهلو بافرین
چو در دشت،تازنده دیدند گور
به دل ها برآمد به نخجیر،شور
یکی تیر اندر کمان راند تیز
چو گور دلیرآمد اندر ستیز
بزد بر میانش به دو نیم کرد
زگور تکاور برآورد گرد
فرو برد چنگال ویالش گرفت
بزد برزمین همچو کوهی شگفت
بزد بر سرین پسین گور نر
که از پشت آن دیگری شد به در
همی تاخت اندر بیابان وکوه
سمندش شد از بس دویدن ستوه
به بالین کوهی یکی نره شیر
یکی گور نر دید آورده زیر
بدان تیر هم شیر بر پشت گور
به همدیگران دوخت آمد به شور
درافتاد دنبالشان نره شیر
گهی تاخت بالا گهی تاخت زیر
هم ا زهفت الماس پیکان خدنگ
بینداخت شیرژیان بی درنگ
یکایک بیفکندشان بر قطار
نظاره بر او بد زهر سو سوار
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
برآورد از آن دشت نخجیر گرد
زبس تاختن چون به سیری رسید
عنان سوی شاه جزیره کشید
شکاری که شیر یل افکنده بود
به کوه و به هامون پراکنده بود
برفتند و بردند با هم گروه
فکندند بر یکدگر همچوکوه
بزرگان و شاه کهیلا همه
شدند آفرین خوان شبان و رمه
یکی نامدار از بزرگان شهر
کش از مردی ومردمی بود بهر
خردمند و گوینده و یادگیر
به چهره جوان و به اندیشه پیر
سرافراز و با دانش ودستگاه
بر شه گرامی وهم نیکخواه
به دل،دوستدار گو شیرمرد
به جان،غمگسارش به هر کار کرد
سپهبد بدو راز بگشاد و گفت
که ای نیک دل مرد با نام جفت
یکی کار دارم به روشن روان
بگویم چو برمن تویی مهربان
خردمند گوید که اسرار خویش
زهر چیز کاید برت کم وبیش
مگو جز به پیش خردمند مرد
وزو جو به هر حال درمان درد
بویژه که خود دوستارت بود
به هر نیک و بد غمگسارت بود
کنون بشنو ای نامدار دلیر
بدان دم که گشتم بدان دیو،چیر
دو دیده به بیشه درانداختم
همان دختر شاه بشناختم
بدیدم چو خورشید برآسمان
زمهرش به رنج اندرم این زمان
کنون گر در این کار یاری دهی
مرا زین غمان رستگاری دهی
ببخشمت هرگونه بسیار گنج
نمانم که آرد کسی بر تو رنج
بدو گفت فرزانه کای سرفراز
همه کین به مهر تو دارد نیاز
چه شاه و چه شهری و چه لشکری
زمین و زمان را تو چون افسری
ازین گونه اندیشه بر دل میار
بزودی بسازم به نیکیت کار
وزآن پس بیامد به نزدیک شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
پیامی گذارم به نزدیک شاه
از آن شیر دل مهتر رزمخواه
مرآن خوب رخ را که از چنگ دیو
برآوردم از فر کیهان خدیو
مرا ده به آیین زی کشورت
به من تازه کن گوهر وافسرت
چو فرزانه این گفت و خسرو شنید
زشادی دل اندر برش آرمید
به فرزانه پاسخ چنین داد شاه
که ای پرخرد مرد با دستگاه
دل و جان دختر فدای تو باد
بباشی شب وروز با کام وشاد
هم اکنون بگویم که تا مادرش
بسازد همه کارها در خورش
دل پهلوان شد چو خرم بهار
بفرمود تا از پی بزم و کار
به رامش نشستند با پهلوان
سواران ایران بر روشن روان