1 بدان خرمی بازگشتند شاد به کشتی نشستند مانند باد
2 سوی مرز خاور کشیدند رخت خبر شد از ایشان بر شاه تخت
3 بیاراست لشکر سوی کارزار سپه بد ز زنگی فزون از شمار
4 سپاهان کوشنده کوه کوه که دیده ز دیدارشان بد ستوه
1 چو تاراج کردند آن بوم رست از آنجا ره ملک دیگر بجست
2 بپرداخت ازملک خاور زمین ابا نامداران ایران زمین
3 سوی قیروان رفت از آن جایگاه بپیمود بر خشک شش ماه راه
4 چوآمد بدان مرز و کشور فرود فرستاد بر شاه کشور درود
1 چو بشنید گردنکش دیو بند سخن های پردرد از آن مستمند
2 همان گه برآمد به جای نشست به بر زد بدین سهمگین کار،دست
3 چنین گفت کاین کار،کار من است همان این ددان هم شکار من است
4 به زور جهان آفرین دادگر به فرشهنشاه فیروزگر
1 دلاور چو گفتار ایشان شنید چوآتش زباد دمان بردمید
2 دلش گشت از ایشان پر از رزم و کین بر ابرو زخشم اندر آورد چین
3 به روی دژم گفت با مهتران که با من چه دارید سرها گران
4 بدین مهربانی و اندرز و پند مدارید بازم زنام بلند
1 بگفت و برانگیخت شبرنگ را برافراخت یال وکئی چنگ را
2 چو تنگ اندرآمد سوی کارزاز بغرید مانند شیر شکار
3 چون آن نعره در گوش اژدر رسید چو شیر ژیان ویله ای برکشید
4 به خود بربجنبید نراژدها پراکنده شد زهرش اندر هوا
1 چو چندی ببودند و خوردند شاد گو نامور گرد فرخ نژاد
2 چنین گفت با نامداران کین که ناید پسند جهان آفرین
3 که ما سر به آسایش اندرنهیم دل و جان به یکباره رامش دهیم
4 وگر مردمان در غم و رنج ودرد بمانند با انده و باد سرد
1 دگر روز چون خسرو آسمان برآمد زگردون سپیده دمان
2 ز چرخ چهارم چو بنمود چهر بیاراست گیتی سراسر به مهر
3 سپهبد بیامد به تن بر زره زپولاد بسته زره را گره
4 برآراسته دل به پیکار و جنگ کمان بر زه و ترکشش پر خدنگ
1 چو یک هفته بنشست در پیشگاه سپهبد چنین گفت با پادشاه
2 کز آن گنج گرشسب گرد سوار که دادی به من زان نشان چند بار
3 کدامست بنمای اکنون به من سزد گر ببیند این انجمن
4 برآمد شهنشه زجای نشست ابا نامداران خسرو پرست
1 چوآمد از آن مرز و کشور به در عنان کرد پیچان سوی باختر
2 زخشکی از آن پس به دریا رسید یکی بی کران ژرف دریا بدید
3 که پیوسته بود او به دریای چین تو گفتی که غرقست در وی زمین
4 به یک سال کشتی گذشتی برآن بفرمود گرد جهان پهلوان
1 ببندد دری کردگار جهان که بگشایدت صد در اندر نهان
2 زداد هرگز مشو نا امید دل راست را سوی او ده نوید
3 که فیروز بخت است وفیروز گر نماند تو را روز سختی زبر
4 همانگه پدیدآمد از ناگهان یکی پر خرد مرد بازارگان