1 سرآینده دهقان چنین یاد کرد چو این از ره داد بنیاد کرد
2 که عاس آن جفاپیشه نابکار دل آکنده از کینه شهریار
3 نداد او بمن دخت هیتال را سپردم به او من دز مال را
4 کنون شد سپهبد ورا خوستار بمن کی گزارد ورا شهریار
1 که ازدشت ناگاه برخواست گرد بیامد سواری بساز نبرد
2 دگر ره پدیدآمد آن زرد پوش چو دریای آتش برآمد بجوش
3 سره ره به نسناس زنگی گرفت به کردار شیران جنگی گرفت
4 به زنگی یکی حمله آورد تند که گشت از نهیبش دل شیر کند
1 چو شیر اندر آمد روان زیر فیل یکی برخروشید چون رود نیل
2 سراندر بر ناف آن فیل برد برآوردش ازجای یک فیل برد
3 چنان برزمین کوفت فیل و سوار میان دو صف آن یل نامدار
4 که چون سنگ در زیر پی پیل نرم شود نرم شد استخوانش بچرم
1 سپهبد چو آن دید آمد بخشم برو بر بگرداند از کینه چشم
2 بزد دست و غرید چون پیل مست غل و بند و زنجیر در هم شکست
3 سر مرد دژخیم از تن بکند بدان نامور بارگاهش فکند
4 بزد دست و برداشت کرسی عاج بشد تازیان تابر تخت ساج
1 سپه جمله جنبید از جای خویش ندانست بیدل سر از پای خویش
2 بکردند دم ستوران گره به خود راست کردند گردان زره
3 میان تنگ بستند مر جنگ را کشیدند تنگ و زبر تنگ را
4 سنانها گرفتند در دست خوار بزین خدنگ اندر آمد سوار
1 به پرسید هیتال کین مرد کیست کزین سان سواری به گیتی نزیست
2 ندانیم گفتند کین نامدار که باشد که آمد درین کارزار
3 کزین روی آمد مران زرد پوش به نزدیک نصوح آمد بجوش
4 چو از کین به نزدیک نصوح شد تو گفتی یکی دیک در جوش شد
1 بعاس آن زمان گفت هیتال شاه که برکش همین شب مر او را به راه
2 به سوی سراندیب بر بند کن دل از بند او شاد خورسند کن
3 سراندیب را خود کمیندار باش شب و روز هشیار و بیدار باش
4 فکندند یل را به پشت نوند ببردند آن گاه در زیر بند
1 کشیدند صف چار لشکر چنین دوتا از یسار و دو تا از یمین
2 که آمد خبر پیش هیتال شاه که بگریخت از بند او نیکخواه
3 همه بند زندان بهم درشکست مرآن شیر دیوانه از بند جست
4 چو هیتال بشنید آمد بخشم برآشفت از آن کار و شد تیره خشم
1 تو امشب به می شاد با من نشین که فردا منش بسته آرم برین
2 به پیش من او را نباشد درنگ چه من دست بازم به شمشیر چنگ
3 سپهبد بدو گفت کای نازنین زن ارچند باشد دلیر گزین
4 ز زن کار مردان نیاید پدید در چاره رازن بود خود کلید
1 چه روز دگر شد جهان عطربار رسیدند در دامن کوهسار
2 همه کوه یکسر پر از بیشه بود که کم اندران بیشه اندیشه بود
3 زجمهور پرسید کای گرد نیو چه باشد در این بیشه پر غریو
4 بگفتا در این بیشه یک اژدهاست ره بیشه را بسته ابر بلاست