1 شنیدم ز گوینده داستان که در عهد لهراسپ شاه جهان
2 که آمد یکی مرد با دستگاه به بلخ اندرون بود در پیش شاه
3 ستم کاره را نام بسرم بدی خبردار از بیش و از کم بدی
4 یکی راه بیره بدش در سرای نبد آگه از آن جهان کدخدای
1 چنین تاز که خور برآمد بلند ستمکاره ترکان به غارت بدند
2 زن ومرد یکسر برافراز بام اجل تیغ کین برکشید از نیام
3 دلیران بلخی گشادند چنگ به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
4 چنان فتنه ای در سر بلخ شد که از بیم خور چون مه سلخ شد
1 چه بانو چنان دید شد سوی کوه رسیدند تا پای کوه آن گروه
2 چه بانو چنان دید برداشت تیر به ترکان زبر تیر بارید زیر
3 بهر تیر کافکند افتاد مرد ز ترکان بیفکند هفتاد مرد
4 یکی دشت بودی پر از نره شیر میان اندرش ماده شیر دلیر
1 جهان گشت روشن چو از آفتاب یکی کوه دید آن شه کامیاب
2 چو آمد بدان دامن کوهسار پر از گرد و خوی رخ ز بس گرد راه
3 تن نامدارش دو جا خسته بود ز دشمن بدان خستگی رسته بود
4 فرود آمد از باره شاه دلیر رخش بد رزیر از برای زریر
1 ز بس تیر بر جوشن شاه شیر همی تیر برتیر شد جایگیر
2 چه شد راست بر چرخ گردنده هور نماند آن زمان بر تن شاه زور
3 تن خویش بر مرگ بنهاد شاه که ناگاه گردی برآمد ز راه
4 برون آمد از گرد لشکر دولک که جنبان زمین بود و لرزان فلک
1 فرامرز چون دید بر گرد بور به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
2 به طهماسپ گفت ای ستمکاره مرد سرت برد خواهم ازین در بگرد
3 چه نامی بدانم یکی نام تو بگو تا چه باشد سرانجام تو
4 بدو گفت طهماسپ تو کیستی چنین از پی کینه بر چیستی
1 شب تیره چون خفت بر تخت زال چنان دید در خواب آن بیهمال
2 که بر تخت زر شاه کیخسرو است جهان را سپهدار شاه نواست
3 بشد زال تا پایه تخت شاه بروشندلی بوسد آن نیکخواه
4 برآشفت کیخسرو تاجور دژم نیز گفتا که ای زال زر
1 بفرمود ارجاسپ ارهنگ را که بر باره کین بکش تنگ را
2 بری بر سپاهی از ایدر زمان که من رفت خواهم سوی سیستان
3 دو دست جهان جوی فیروز طوس به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
4 سر راه ایرانیان را به بند نه آبادمان و نه پست و بلند
1 وزین روی ارهنگ ره کردمی چنین تا بیامد ز جرجان بری
2 دلیران ایران ز خرد و بزرگ همه تیز دندان بکین همچو گرگ
3 به ری در همه جمع بودند شاد که آرند زی بلخ لشکر چه باد
4 که از ره سپاه گران در رسید بگردون چکاچاک خنجر رسید
1 که از راه شیراز گشتاسپ زود سوی اصفهان راند چون زنده رود
2 ابا نامور گرد گرگین شیر بشد در صفاهان یکی دار و گیر
3 شد از گرد دشت صفاهان سیاه چه ارهنگ گشتاسب دید آن سپاه
4 بفرمود فیروز را در زمان ابا گرد رهام پاکیزه جان