چو خور سر زد از از عثمان مختاری شهریارنامه 13
1. چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
...
1. چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
...
1. چه دیدند روی سپهدار شیر
فکندند تن را ز بالا بزیر
...
1. طلایه برآمد سر راه نیو
گرفتند برخاست بانگ غریو
...
1. چو شیر اندر آمد روان زیر فیل
یکی برخروشید چون رود نیل
...
1. دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
...
1. تو امشب به می شاد با من نشین
که فردا منش بسته آرم برین
...
1. فرستاده ای را فرستاد و تفت
فرستاده آن نامه بگرفت رفت
...
1. چنین پاسخ نامه گردید زود
که جز رزم نبود دگر هیچ سود
...
1. سرآینده دهقان چنین یاد کرد
چو این از ره داد بنیاد کرد
...
1. بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که برکش همین شب مر او را به راه
...
1. بگاهی که سرزد خور از کوه روس
برآمد ز درگاه آوای کوس
...