1 دیار دل که پرآشوب بود، ناحیتش خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش
2 بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش
3 گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش
4 دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش
1 عجب مدار اگر وضع عالم است پریش که یار کرده پریشان شکنج طُرّه ی خویش
2 مکن به حلقه ی گیسوی او گذار، ای دل که هر که یافت در آن پرده راه، گشت پریش
3 به جد و جهد گشودم گره زطره ی دوست به سعی خویش نمودم پریش، حالت خویش
4 نخست گام، نمودم وداع هستی خود طریق پرخطر عشق چون گرفتم، پیش
1 غارت هوش می کند، جلوه ی سرو قامتش آن که نَرُسته در چمن، سرو به استقامتش
2 ساغر دل زدست او گر بشکست نیست غم لعل لبش به بوسه ای باز دهد غرامتش
3 آن که تجلی تواش کرده زخویش بی خبر باز نیاورد به خود، واقعه ی قیامتش
4 مفتی شهر چون خورد، خون کسان نمی سزد در حق می کشان دگر سرزنش و ملامتش
1 یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
2 بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
3 پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم گر فی المثل عوض دهدم، تاج و تخت خویش
4 شاهی که جور پیشه نماید همی زند با دست خویش تیشه به پای درخت خویش
1 دو چیز مایه ی عشرت بود، علی التّحقیق وصال یار موافق، وصل جام رحیق
2 وصول جام رحیق است، آیت دولت وصال یار موافق، سعادت و توفیق
3 به سالخورده می ناب و خورد سال نکار دهم هر آن چه مرا هست، از جدید و عتیق
4 رموز غیب بخوانم، زخط روشن جام زلعل دوست کنم درک نکته های دقیق
1 امروز قلب عالم امکان بود ملول روز مصیبت است و گه رحلت رسول
2 باشد ملول گر دل خلقی شگفت نیست که امروز قلب عالم امکان بود ملول
3 کشتی چرخ غرقه ی طوفان اشک شد سیل عزا گرفت جهان را زعرض و طول
4 با پهلوی شکسته و رخسار نیلگون امروز برد، شکوه ی اعدا بر رسول
1 ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول که آنجا خیال را نبود قدرت نزول
2 طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد اصلی بود محبت و الاصل لا یزول
3 گفتم به عقل چاره کنم، درد عشق را غافل از این که عشق بود، آفت عقول
4 درویشم و به هیچ قناعت همی کنم بگذاردم به خویش، اگر نفس بوالفضول
1 ای در وجود تو کون و مکان عدم نتوان حدوث ذات تو را فرق از قدم
2 با نسبت وجود تو هستی کائنات مانند هستی قطرات است نزد یَم
3 «لَولاکَ لَما خَلَقتُ اللَفلاکَ» در ثبات ای خسرو «لعمرک» به سرود ذوالکرم
4 هستی تو اصل هستی و دفتر وجود هستند فرع ذات تو اشیا، زبیش و کم
1 ای دریغا که باز در اسلام خللی روی داد، سخت عظیم
2 «ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء» یافت ره، در اساس شرع قویم
3 منکسف گشت شمس چرخ هدی تیره شد روز عالمی از بیم
4 عالمی در غمند و ماتم، از آنک عمل و علم و فضل، گشت یتیم
1 با غم هجر تو جانا، شادمانی چون کنم چون سرآمد دور عمرم، زندگانی چون کنم
2 عاشقان را کامرانی باشد از دیدار یار من که دور از یار گشتم، کامرانی چون کنم
3 موسی آسا یافتم ره تا به طور قرب دوست آیدم چون عار از شاهی شبانی چون کنم
4 پاسبانی را نخستین شرط هوشیاری بود من که با یاد تو مستم، پاسبانی چون کنم