1 دل در غم تو دژم نباشد نیش تو زنوش کم نباشد
2 با زلف و رخ تو دل شب و روز شاد است و دمی دژم نباشد
3 در شهر یکی نشان ندارم کز عشق تو متهم نباشد
4 پیوسته به جز خیال خطت بر لوح بصر زغم نباشد
1 دوش چو در بزم جام، بر لب جانان رسید دُردکِشان را ز رشک، حمله به لب جان رسید
2 رونق گلزار را، گُلبن عزّت شکفت خرّمی باغ را، سرو خرامان رسید
3 یار درآمد ز در، چهره برافروخته مجلسیان الحذر، که آتش سوزان رسید
4 تشنه لبان را روان، سوخت زسوز جگر ابر کرم ریزشی که وقت باران رسید
1 دوش در صحن چمن از چه سبب غوغا بود مگر آن سرو چمان جلوه کنان آنجا بود
2 راستی سرو چمن این همه آشوب نداشت این قیامت همه از قامت او برپا بود
3 ایمن از حادثه ی دور فلک صحن چمن لیک پر فتنه زهنگامه ی آن بالا بود
4 طرّه اش را به خطا مشک ختن خواندم دوش رفت در تاب و چو دیدیم خطا با ما بود
1 ساقیا زان می دیرینه بده جامی چند که زیک جرعه ی آن پخته شود خامی چند
2 گوش دل باز کن ای عاشق مشتاق که باز دارم از جانب جانان به تو پیغامی چند
3 همّتی کُن که به جانان رسی ای جان عزیز گر برون زین تن خاکی بنهی گامی چند
4 لذت عمر خضر یابم و فیض شب قدر با رخ و زلف تو گر صبح کنم شامی چند
1 شکر چون لعل تو شیرین نباشد چو رویت سرخ گل رنگین نباشد
2 چو چشمت باده از خُلّر نیارند چو مویت مشک تر در چین نباشد
3 گرفتم مشک چین ماند به مویت به بو چون او به رنگ و چین نباشد
4 مرا با تو به جز صدق و ارادت تو را با من به غیر از کین نباشد
1 قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
2 هر سو مو گر شود هزار زبان باز شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
3 منت دونان پی دونان نتوان برد بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
4 دامن همت که پاک آمده از عیب طمع و حرص، متهم توان کرد
1 کوه نتواند شدن سدّ ره مقصود مرد همت مردان برآرد از نهاد کوه گرد
2 کار مردان طی وادی خونخوار عشق زهره ی مردان نداری، گرد این وادی مگرد
3 چون خیال دوست باشد قائد مرد طریق آیدش در دیده خار رهگذر، ریحان و ورد
4 زیر ویران خانه ی تن هست گنج جان نهان زنده دل آنان کز آن ویران برآوردند گرد
1 گر به شمشیر توام قتل میسّر میشد عمرم از زندگی خضر فزونتر میشد
2 کاش آن روز که دورم ز تو میکرد فلک روز محشر شده دور فلکی سر میشد
3 آستین گر نشدی سدّ ره سیل سرشک همچو کوی تو همه روی زمین تر میشد
4 آب چشمانم اگر آتش دل به نشاندی دودم از فرق گذشته، به فلک بر میشد
1 مدام فتنه از آن چشم مست میریزد ولی به جان من میپرست میریزد
2 نگار من چو نشنید به بزم و برخیزد بلا و فتنه ز بالا و پست میریزد
3 مدام خون جگر، جای اشک از دیده به لعل نوش تو دل، هرکه بست میریزد
4 گر از شکسته دلم ریخت چون عجب نبود که باده ساغر آن، چون شکست میریزد
1 مرغ دل پر در هوای آشنایی میزند فرصتش بادا که پر در خوش هوایی میزند
2 گوش و دل بگشا و بشنو نغمهٔ جان بخش نی کین شکر لب دم ز لعل دلربایی میزند
3 این نواهای مخالف را مدد از یک دم است گرچه هر مطرب دم از دیگر نوایی میزند
4 عارفان دانند فرق، آواز خضر و غول را ورنه در راه طلب آن هم صدایی میزند