1 چون در چمن چمان شد، آن شوخ سرو قامت در هر قدم به پا کرد هنگامه ی قیامت
2 از آب و رنگ رخسار، بر آبروی گلزار بازار سرو به شکست، قدّش زاستقامت
3 تو خون خلقی نوشی ای شیخ و ما می ناب انصاف ده از این دو، شاید که را ملامت
4 در خاکدان گیتی، بی عشق هر که سر کرد خواهد به خاک رفتن، با حسرت و ندامت
1 خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
2 آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
3 از زهد فروشان بگریزند که دیدیم این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
4 تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
1 دور نمودم تا فلک از آستان دوست دارم تن و دلی چو دهان و میان دوست
2 دارم دل شکسته و دانم که جای او است ورنه به دل علاقه ندارم به جان دوست
3 تا از خودی تو اثری است، گرچه نام هرگز گمان مبر که بیابی نشان دوست
4 بیرون بود زقوه ی ما سست بازوان با ضعف دل کشیدن محکم کمان دوست
1 سه چیز اهل طلب را بود نشان سعادت خلوص نیت و قلب سلیم و صدق ارادت
2 نه بندگی است که مر، دوری است و نفس پرستی زبیم دوزخ و شوق جنان کنی چو عبادت
3 طبیعت سبعی غالب است تا به نهادت گمان مبر که سوی آدمی و اهل سعادت
4 دل شکسته به دست آر و درد عشق که گردد دلت مقام حق و آیدت خدا به عبادت
1 غیرت طوبی بود، قامت دلجوی دوست رشک ریاض جنان، خاک سر کوی دوست
2 قید غلایق گسست، قوّت بازوی عشق حجاب هستی به سوخت، تجلّی روی دوست
3 سلسله ی کائنات، جمله به رقصند و هست سلسله جنبانشان، سلسله ی موی دوست
4 روی زمین را گرفت، تیغ زبانم تمام تا که حکایت شود، زتیغ ابروی دوست
1 نه به تنها دل من از پی دلدار به رفت هرکجا بود دلی، در سر این کار به رفت
2 دل سودازده با سلسله رقصد زطرب تا که در سلسله ی گیسوی دلدار به رفت
3 ای خوش آن جان که نثار ره جانان گردید سرفراز آن که سرش در قدم یار به رفت
4 بوسه بر خاک در دوست تواند دادن هرکه منصور صفت تا به سر دار به رفت
1 آن شاهد مقصود که در پرده نهان بود دوشینه ی بر دیده ی من، جلوه کنان بود
2 نوشین لب و رخشان رخ و زلف به خم او نور بصر و تاب دل و قوت روان بود
3 خواندم مه و مهرش به نکویی چو بدیدم بهتر ز مه و مهر، نه این بود و نه آن بود
4 می خواندمیش ماه اگر، ماه سخنگو می گفتمیش سرو، اگر سرو روان بود
1 بسیار زلف پرشکن و پرخم اوفتد بر روی تو چه دلربایی زلفت کم اوفتد
2 درهم شود چو خاطر من وضع روزگار بر روی تو چو طره ی تو در هم اوفتد
3 باشد رقیب دیو و دهانت، نگین جم ترسم به چنگ دیو، نگین جم اوفتد
4 جز لعل تو که مرهم ریش دل من است هرگز شنیده ای که نمک مرهم اوفتد؟
1 چون کارها موافق تقدیر میشود ابله کسی که غره به تدبیر میشود
2 در هر زمان هر آن چه مقدر شده شود تقدیم نی ز سعی و نه تأخیر میشود
3 ساقی شتاب کن که زبس عمر تندروست هرچند باده زود دهی، دیر میشود
4 زآهوی چشم شیردلان را کند شکار چون ترک شوخ من سوی نخجیر میشود
1 جماعتی که دل و جان به عشق نسپارند به حیرتم! چه تمتع ز زندگی دارند
2 بر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمع گرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
3 به صاحبان نظر ساقیا مده ساغر که با حضور تو پیوسته مست دیدارند
4 به دور چشم تو مستی ما عجب نبود عجب زحالت آنان بود که هوشیارند