1 مرید عشق نجوید، مراد خاطر خویش خوش است عارف سالک، به هر چه آید پیش
2 نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نیش
3 غلام همت آنم که خاطر مجموع پی دو روزه ی دنیای دون نکرد، پریش
4 ز چنگ حادثه خواهی شکسته دل نشوی به هوش باش نگردد، دلی زدست تو ریش
1 بنگر صفای جام و می لعل فام را کز باده فرق می نتوان کرد، جام را
2 نازم به بزم دُردکشان کز فروغ جام از هم تفاوتی نبود، صبح و شام را
3 در طی راه عشق چو خامند، پختگان اندیشه کن که حال چگونه است خام را
4 تحصیل نام، از در میخانه کی توان طوفان خم به باد دهد، ننگ و نام را
1 عید است و کرده دلبر من دست و پا خضاب خوش رنگ تازه ریخته از بهر دل بر آب
2 دارد برای بردن دل، شیوه ها به چشم ریزد بر آب رنگ و بَرَد دل ز شیخ و شاب
3 تنها نه من ز نرگس مستش شدم ز دست بر هر که بنگری ز همین باده شد خراب
4 ماه هلال ابروی من، بر فروخت چهر وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
1 ای پایه ی جلال تو آن سوتر از جهات برتر بود مقام تو زادراک ممکنات
2 جایی رسیده ای ز جلالت که آمده در عالم تصور ذاتت، عقول، مات
3 فرخ سلیل حجت حق، عسکری تویی جدّ تو هست ختم رسل، فخر کائنات
4 هستی تو نخبه ی عرب و زبده ی عجم بابت ز طیّبین بُد و مامت، ز طیّبات
1 اول صبح دوم، آخر دوران شب است هله عید آمد و روزی خوش و وقتی عجب است
2 هر که را می نگری سرخوش صهبای سرور هر کجا می گذری بزم نشاط و طرب است
3 آید از هر شجری صوت انا الله در گوش چشم دل بازنما گاه تجلی رب است
4 همه سکّان سماوات هم آواز شده زهق الباطل و جاء الحقشان ورد لب است
1 بی رخ و زلف تو دل را روز و شب آرام نیست با کسی این طایر وحشی به جز تو رام نیست
2 ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست
3 عقده ی زلف دو تا را برگشا، از پای دل مرغ دست آموز را، حاجت ببند و دام نیست
4 آتشین می، پختگان سخت بنیان را سزد در خور این لقمه هر نازک مزاج خام نیست
1 بی تو نباشد عجب، گر زدل آرام رفت می رود آرام دل، چون که دل آرام رفت
2 از رخ و زلف تو بود، گر زدل آرام رفت بی رخ و زلف زدل طاقت و آرام رفت
3 سعی نمودم بسی، در طلب تو ولی کام مسیر نشد، عمر به ناکام رفت
4 کوشش بی فایده است، بی مدد لطف حق کیست که کاری ازو، پیش به ابرام رفت
1 تا زتاب می گل رویت شکفت ترک گل بلبل زسودای تو گفت
2 از پی آویزه ی گوش تو دل با مژه بس دانه ی یاقوت سُفت
3 آن موحد شد که با جاروب لا از حریم دل غبار شرک رُفت
4 گر فروشد بوسه را جانان به جان می ستانم من که ارزان است و مفت
1 تهی زخویشم و سرشار آن چنان از دوست که گر زپوست برآیم هر آن چه بینی اوست
2 زمن مپرس بد و نیک وضع عالم را که هرچه در نظر آید مرا تمام نکوست
3 نکو است هرچه درآید مرا به پیش نظر که هیچ پیش نظر نایدم به جز رخ دوست
4 زعشق روی توام منع می کند زاهد بیا و روی نگه کن که سخت تر از روست
1 جان ناقابل قربان تو نیست ورنه دل بستگیم هیچ به جان جان تو نیست
2 شاهد حال بود وضع پریشان که مرا بستگی جز به زلف پریشان تو نیست
3 چون شوم محرم کویت بکَنم جامه زتن زان که این دلق کهن لایق ایوان تو نیست
4 به یکی لطمه دو صد گوی دل از جای بکند تا نگویند اثر در خم چوگان تو نیست