هر که را عشق از محمدحسین غروی اصفهانی غزل 97
1. هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
1. هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
1. لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم
عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم
1. بامید روی دلدار ز آبرو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
1. تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
1. بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم
بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
1. چون خم عشق ازل تا بابد می جوشم
بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
1. من بناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
1. من بینوا ز بی برگ و بری اگر بمیرم
سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم
1. بهوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم
بامید روی تو آمدم که مگر ز تو کامروا شوم
1. سروش غیب دوشم نکتهای را گفت در گوشم
که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
1. ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم
چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم
1. بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم