بخت شود یار، از محمدحسین غروی اصفهانی غزل 73
1. بخت شود یار، یار اگر بگذارد
یا فلک کجمدار اگر بگذارد
...
1. بخت شود یار، یار اگر بگذارد
یا فلک کجمدار اگر بگذارد
...
1. به جرم آنکه عاشقم ز من کناره می کند
دچار درد عشق را بدرد چاره می کند
...
1. دوش هاتف غیبی حل این معما کرد
سود هر دو عالم یافت هر که با تو سودا کرد
...
1. گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
...
1. سینۀ تنگم مجال آه ندارد
جان بهوای لب است و راه ندارد
...
1. تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
...
1. هله ای نیازمندان که گه نیاز آمد
سر و جان به کف بگیرید که سرو ناز آمد
...
1. فرۀ غرای تو چشم مرا خیره کرد
طرۀ زیبای تو عقل مرا تیره کرد
...
1. اگر به شرط مروت وفا توانی کرد
گذر به صفۀ اهل صفا توانی کرد
...
1. عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند
واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
...
1. گفتم چه دیدم آن رخ و آن زلف تابدار:
«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»
...
1. تا بکی ای نوش جان می زنیم نیشتر
زخم از این بیشتر یا دل از این ریشتر
...