1 سر غنچه در گریبان، دل لاله داغ دارد زانو و شور قمری که به باغ و راغ دارد
2 عجب از دل تو جانا که به حال ما نسوزد چه دلیست خام کز سوخته ای فراغ دارد
3 تو قرین یاری از سوختگان خبر نداری دل بی غم از دل غمزده کی سراغ دارد
4 دلم از غم تو تاریک تر از شب فراقست بدو دیده در رهت منتظر و چراغ دارد
1 ای محور دایره ملکوت سرگشتۀ بادیۀ ناسوت
2 تا چند در این قفس خاکی ای بلبل گلزار جبروت
3 ای مه که فرو رفتی بمحاق یادی بکن از افق لاهوت
4 در خطۀ ایمان زن قدسی تا چند به پیروی طاغوت
1 افسوس که گوهر نفس نفیس از کف دادی بمتاع خسیس
2 از یوسف عشق گذشته به هیچ با گرگ هوی همراز و انیس
3 بستی ز بساط سلیمان چشم با دیو طبیعت گشته جلیس
4 دردی که تر است دوا نکند صد جالینوس و ارسطالیس
1 تا دل آشفته ام شیفتۀ روی تست هر طرفی رو کنم روی دلم سوی تست
2 بگرد بیت الحرام طواف بر من حرام ای صنم خوش خرام کعبۀ من کوی تست
3 دل ندهم از قصور به صحبت حسن حور بهشت اهل حضور صحبت دلجوی تست
4 نافۀ مشک ختا گر طلبم من خطاست مشک من و عود من موی تو و بوی تست
1 ای داغ تو لالۀ باغ دلم وی سوز تو نور چراغ دلم
2 ای ترا ز لطف تو گلشن جان وی تازه ز قهر تو داغ دلم
3 سرگشتۀ کوی تو شد دل من هرگز نروی بسراغ دلم
4 امید که هیچ مباد تهی از بادۀ شوق ایاغ دلم
1 ای بسته دل اندر خوان طمع وی خسته تن از پیکان طمع
2 ای مرغ دلت پیوسته کباب از نائرۀ سوزان طمع
3 فریاد که آب رخت را ریخت بر خاک مذلت، نان طمع
4 حیف است یوسف طبع عزیز در بند و غل زندان طمع
1 نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
2 خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
3 آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می زانکه از ساغر ابروی تو ما سرشاریم
4 ما که با طرۀ زلف تو در آویخته ایم گر بگویند عجب نیست که ما طراریم
1 آن یار لاله رو گر ما را نمی نوازد سهلست، از چه ما را چون شمع می گدازد
2 دل آب شد ز هجرش دیگر چسان بسوزد امید وصل او نیست تا با غمش بسازد
3 عمریست در نیازم در پای سرو نازم تا کی نیاز آرم تا چند او بنازد
4 غیر از نیازمندی از بندان نشاید جانا تو نازنینی ناز از تو می برازد
1 عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند
2 خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث جان نثاران تو شاه ملکوت قدمند
3 خرقه پوشان تو تشریف ده شاهانند دُرد نوشان تو ائینه گر جام جمند
4 بندگان تو ز زندان هوا آزادند در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند
1 تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
2 به جز آیینه رویش نبیند روی نیکویش که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمیشاید
3 کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا جمال یار را دیدن به چشم یار میباید
4 از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان در هم مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید