1 بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
2 مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شوریست که بی تملق ساقی خراب و سرمستم
3 که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟ صواب نیست که با هستی تو من هستم
4 بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم
1 چون خم عشق ازل تا بابد می جوشم بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
2 بگشا چهره مگر مشکل ما بگشائی ورنه من بر حسب همت خود می کوشم
3 تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم
4 نوبهار امد و بلبل بتمتع در باغ من که دستان توام از چه چنین خاموشم
1 من بناخن غم سینه می خراشم فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
2 خاکساری تو کرده فرش راهم غمگساری تو صاحب فراشم
3 گر ز دست جورت ناله ای بر آرم بر سر جهانی خاک غم بپاشم
4 دور باش غیرت رانده آن چنانم کز ره خیالت نیز دور باشم
1 من بینوا ز بی برگ و بری اگر بمیرم سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم
2 ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی چکنم ز حلقۀ خم بخم تو ناگزیرم
3 بغلامیّ درت مفتخرم مرانم از در که بجز در تو حاشا در دیگری پذیرم
4 من اگر بحلقۀ بندگیت بزیر بندم نه عجب که باج از تاج کیان اگر بگیرم
1 بهوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم بامید روی تو آمدم که مگر ز تو کامروا شوم
2 نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کامروا شدم نه چنان دچار بلا شدم که دگر بفکر دوا شوم
3 همه روزه روزی من غمست همۀ شبم شب ها تست نه چنان کمند تو محکم است که امید آنکه رها شوم
4 نه مرا بخویش دهی رهی نه ز خویشتن دهی آگهی نه دلالتی و نه همرهی متحیرم بکجا شوم
1 سروش غیب دوشم نکتهای را گفت در گوشم که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
2 مناز ای ساقی مجلس به نوشانوش پی در پی که من از ساغر ابروی شاهد باده مینوشم
3 زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی که من زان لعل میگون زندۀ سرچشمۀ نوشم
4 شراب عشق شوری در سرم افکندهای شیرین که چون فرهاد تلخیهای دوران شد فراموشم
1 ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم
2 به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم
3 شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم
4 نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم
1 بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
2 رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
3 ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
4 سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
1 لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
2 باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن
3 سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن
4 طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن
1 سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
2 دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
3 سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
4 سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن