لوح دل را جان از محمدحسین غروی اصفهانی غزل 109
1. لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن
وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
...
1. لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن
وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
...
1. سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
...
1. که برد بکوی لیلی ز وفا پیام مجنون
که بسی نرفت و از یاد تو رفت نام مجنون
...
1. تا چند باشی از ما گریزان
مادر قفایت افتان و خیزان
...
1. اگر از درم در آئی تو چه طالع نکویان
بدهم به مژدگانی سر و جان بمژده گویان
...
1. مائیم مست باده روز الست تو
نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو
...
1. صورت شاهد ازل جلوه گر از جمال تو
معنی حسن لم یزل در خور خط و خال تو
...
1. زلال خضر می جوشد ز لعل نوشخند تو
هزاران همچو اسکندر گرفتار کمند تو
...
1. آبرومندم به عشق روی تو
سرفرازم در هوای کوی تو
...
1. ای که بر اوج نه فلک دام هوس فکنده ای
بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای
...
1. اگر روزانه باشد یا شبانه
ندارم جز نوای عاشقانه
...
1. ای شاهد عالمسوز در حسن و دلارایی
وی شمع جهانافروز در جلوه و زیبایی
...