1 ترسم آنست که ترسائی روی تو شوم یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم
2 به هوای سر کوی تو به بندم زنار یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم
3 ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم بکنشت آیم و زانسوی به سوی تو شوم
4 یا شوم رند و انا الحق به حقیقت گویم یا هیاهو کنم و بندۀ هوی تو شوم
1 کعبۀ کوی تو رشک خلد برین است قبلۀ روی تو آفت دل و دین است
2 سلسلۀ گیسوی تو حلقۀ دلها است پیچ و خم موی تو دام آهوی چین است
3 چشمۀ نور است یا بود و ید بیضا پرتو نور است یا که نور جبین است
4 خندۀ لعل تو یا که معجز بیّن غمزۀ چشم تو یا که سحر مبین است
1 آن دل که ز عشق چه غنچه شکفت هر نکته که گفت ز حسن تو گفت
2 بیدار غمت از صبح ازل تا شام ابد یک لحظه نخفت
3 گوش دل هر هوشیار دلی هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
4 مژگان من دلرفته ز دست جز خاک ره کوی تو نرفت
1 هرجا که بسوی تو می بینم یک جا همه روی تو می بینم
2 دریای محیط دو گیتی را یک قطره ز جوی تو می بینم
3 طغرای صحیفۀ هستی را در طرۀ موی تو می بینم
4 ارکان اریکۀ حشمت را در کعبۀ کوی تو می بینم
1 بخدا که ز غیر تو بیزارم وز خویش همیشه در آزارم
2 آوارۀ کوه و بیابانم سرگشتۀ کوچه و بازارم
3 چون مرغ شب آویزم همه شب روزانه چه بلبل گلزارم
4 در خرمن نه فلک آتش زد یک شعله ز آه دل زارم
1 خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر به از شهد است از دست بتان زهر
2 عروس عشق را در سنت عشق بود جان گرامی کمترین مهر
3 ز آشوب رخت ای یار سرمست نمی بینم دلی فارغ در این شهر
4 ز دنیا رخت می بایست بستن نشاید زندگی با فتنۀ دهر
1 تبارک الله از آن طلعت چو ماه و تعالی نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا
2 ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا
3 جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست و حیث قابله البدر فاستنم کمالا
4 زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا
1 گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد که در منای وفا ترک سر توانی کرد
2 براه عشق توانی که رهسپر گردی اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
3 بچار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
4 نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
1 لوح دل را جان من از نقش کثرت ساده کن وز برای کلک وحدت لایق و آماده کن
2 باد نخوت کن بدر از سر، بنه بر پای خم روی صدق و ساغری را از صفا پر باده کن
3 سر بلندی همچو آتش داد بنیادت بباد همو خاک افتادگی با مردم افتاده کن
4 طوطی نفس تو با زاغ طبیعت همنفس همتی کن خویشتنر از این قفس آزاده کن
1 آن سینه که تیر ترا هدفست گنجینۀ معرفت و شرفست
2 دل گوهر نُه صدفست آری گر گوهر عشق ترا صدفست
3 آن سر که نرفته بچو کانت گرگوی زراست کم از خزفست
4 کی آن تن لایق قربانی است کاندر طلب آب و علفست