1 چو راست گشت بر اکحلش نشتر فصاد گل گداخته دیدم کز آن میان بچکید
2 نه خون بد آنکه تو دیدی میان زرین طشت سرشک دیده آهن بدو کزان بچکید
1 خواهی کز آفتاب کنی سایه مر مرا ای از همه ظریفان یکسر ظریف تر
2 سایه نیوفتد صنما بر من از تنت زیرا ز آفتاب تن تو لطیف تر
1 تو را ای چو آهو به چشم و به تگ سگانند در تگ چو مرغی به پر
2 چرا با تو سازند کاهو و سگ نسازند پیوسته با یکدیگر
3 مهی تو که هرگز نترسی ز شب گلی تو که تازه شوی از مطر
4 چو نیلوفر انس تو با حوض آب چو لاله همی جای تو در خضر
1 ای دو زلفت چو ماه در آخر وی رخانت چو مشک در اول
2 احول اکحلی و متفقند خلق در حسن احول اکحل
3 شده بار دگر کسی هم جفت کرده با دیگری مرا تو بدل
4 گر مرا نیستی امید وصال نیمی جفت یار دان به مثل
1 خود را چرا رگ زدی بی علتی ای آنکه هست خون رگت جان من
2 دانسته ای که خون تو جان منست زین روی را بریخته ای خون ز تن
3 یا از برای آن زده ای تا شوی بر رگ زدن دلیر چو من در سخن
4 برگ گلست دست تو آری بتا بر برگ گل درست شود رگ زدن
1 از باغ مکن بیش بنفشه که بنفشه در نسبت زلف تو همی دارد دعوی
2 اندر دو بناگوش ممال ای پسر آن را ترسم که رسد زو به بناگوش تو عدوی
1 هندسی یاری ای یار عزیز بر تو هندسه چون تو بر من
2 گر به قولت نشود نقطه همی منقسم ای صنم نقطه دهن
3 از برای چه دهان تو همی منقسم گردد هنگام سخن
1 چشم تو اگر نیست چو نرگس چه خوری غم بی دیده بسان سمن تازه شکفته ست
2 از بس که دم سرد زدم در غم تو من زو آیینه چشم تو زنگار گرفته ست
1 انس تو با کبوترست همه ننگری از هوس به چاکر خویش
2 هم به ساعت بر تو باز آید هر کبوتر که رانی از بر خویش
3 رفتن و آمدن به نزد رهی چون نیاموزی از کبوتر خویش
1 جانا ز حسن گشت رخ تو چو جان من وندر جمال خویش عیان شد گمان تو
2 جستی ز لشکری که کند لاش حسن تو رستی ز آفتی که بپوشد رخان تو
3 از انده بنفشه بتا ارغوانت رست در خار باز رست گل ارغوان تو
4 بازم رهان ز ظلمت هجران ز بهر آنک ایمن شد از تباهی ظلمت رخان تو