فخر جویم همی به خدمت تو
ور چه هست از همه جهان عارم
صد رها گر زمین تهیست چه شد
چو جهان پر شدست ز آثارم
از غم و رنج بر دلم کوهیست
تا برین خشک تند کهسارم
روزیئی دارم اندک و همه سال
در میان بلای بسیارم
از ضعیفی چنان شدم که ز تن
در دل من ببینی اسرارم
آن به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
تا سرشته شدم چو گل به عنا
ز آب دیده میان گلزارم
جان من نقطه ایست گویی راست
زانکه سرگشته تر ز پرگارم
که به هر قلعه ای و زندانی
در دو گز بیش نیست رفتارم
زان همی عاجزم درین کوشش
که نه با چون خودی به پیکارم
شاید ار ز اندهان دو تا پشتم
وز دو دیده به رخ فرو بارم