1 چون ابر مکن دیده را نگارا بر روی خود از اشک همچو ژاله
2 لاله ست رخ تو و زیانش دارد گردد تبه از ژاله برگ لاله
1 ای خجسته بر چو سیم تو را تیغ بدریده غیبه جوشن
2 آنکه شمشیر زد همی گه جنگ قصد زحمت نکرد گاه زدن
3 دل تو هست سنگ مغناطیس به سوی خویش می کشد آهن
1 ای بت زیبا کافر دلی و کافر دین کفر و ایمان شده از زلف و رخت هر دو یقین
2 اگر آن ظلمت کاندر دل پر ظلمت توست روز را بودی تاریک شدی روی زمین
3 وگر آن نور که بر دو رخ نورانی توست در دلت بودی جای تو بدی خلد برین
1 زرد کردی رخم به انده و غم لعل کردی دهان تنبول تن
2 در دندانت تا عقیق شدست لعل گشته ست جزع دیده من
1 ز آب چشم من ای دوست روی و موی بشوی که این چو برکه معبود توست و تو ترسا
2 گلوی وصل من از تیغ هجر خویش مبر که ذبح حیوان در مذهب تو نیست روا
1 تیغ قهرت چو به وقت اندر دست رویت از پس چو مهر تابنده
2 بانگ به وقت چو نفخ صور شده ست که چو بشنیدمش شدم زنده
1 آمد آن حور و دست من بربست زدم استادوار دست به شست
2 ز نخ او به دست بگرفتم چون رگ دست من به شست بخست
3 گفت هشیار باش و آهسته دست هر جا مزن چو مردم مست
4 گفتم ار من به دست بگرفتم ز نخ ساده تو عذرم هست
1 خورشید ملاحت است رویش نورش به جهان شده است سایر
2 پرگار لطافت است دستش بی نقطه همی کشد دوایر
1 ز بس که در غم هجرت ز دیده ریزم آب به دیدگان من ای دوست راه یافت خلل
2 سبل گرفت مرا دیده و تو می گویی به غمزه برگیر از روی دو دیده سبل
1 دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را
2 مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا
3 بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست علاج مردم دیوانه عنبر سارا