1 چو مهر از قعر این دریای اندوه علم زد بر فراز کوهۀ کوه
2 به کوه آن جمله میمونان دلتنگ بهم جمع آمده بر تختۀ سنگ
3 کز اینجا مقصد ما شهر لنکاست صد و پنجاه فرسخ عرض دریاست
4 گذشتن نیست از وی سرسری کار چو مردان زور خود سازید اظهار
1 شنو اح وال خود ز آغاز و انجام پریزادی که بودش انجنی نام
2 چو بت رویان بدان صورت که دانی به خود هر هفت کرد اندر جوانی
3 فکنده کسوت گلنار در بر چو گل کرده لباس خ ود معطر
4 صبا دید و دوید از بی تکلّف چو بکران چمن کردش تصرف
1 پی رخصت به پای انگد افتاد که از دریا بخواهم جست چون باد
2 تفاول را بران نیکو شمائل ز گل بستند میمونان حمائل
3 به وحش و طیر شد معلو م کامروز ز دریا می جهد هنونت فیروز
4 صف روحانیان با روی زیبا ستاده در هوا بهر تماشا
1 چو ابروی هلال از وسمه گون طاق اشارت باز شد با چشم عشاق
2 به رسم شبروان آن آفت دهر به جاسوسی آن مه رفت در شهر
3 سوی در بند قلعه شد نخستین نه قلعه آسمانی دید زر ین
4 ز اسباب تحصن یافت یکسر پر از آتش بسان منقل زر
1 هلال آسا صنم را دید از دور ضعیف و ناتوان چون چش م مخمور
2 گواهی داد از یک دیدنش دل که این حق است و آن خود بود باطل
3 بسا زن دیو کفتار و فسونگر به گرد ماه حلقه بسته یکسر
4 به زیر گل درختی کان پریزاد نشاند از قامت خود سرو آزاد
1 چو روشن گشت شب را جان تاریک به دیده شد فروغ صبح نزدیک
2 شدند آن تلخ گویان در شکر خواب به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
3 هنون چون آشنا با ماه کم بود به دانایی خرد را کار فرمود
4 همه افسانۀ ماه جگر سوز به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
1 هنون رخصت شد و کرده زمین بوس صنم را گفت کای خورشید ناموس
2 به پای همت از جا خیز و بخرام که بنشانم در آغوشش دلارام
3 به عزم وصل بر پشتم بنه پا بدین کشتی گذر آسان ز دریا
4 پری گفتا چو جانم رفته باید و لیکن چند چیزم مانع آید
1 هنون چون رفت گام چند از پیش نکو اندیشه مرد آن همت اندیش
2 در آن روزی که بهر جنگ راون به زرین قلعه آید رام و لچمن
3 بود آن دم هزاران در هزاران به از من کینه ج وی نامداران
4 نمایان کی توانم کرد کاری که از وی عقل درگیرد شماری
1 اجازت داد پور خرد خود را که رو بنمای دست برد خود را
2 نود لک نره دیوان همرهش داد که بر بندند ره بر زادهٔ باد
3 خروشان حلقه حلقه صف شکن پیل به کوه آموخته جوشانیِ نیل
4 به پشت پیل چتر لعل و بیرق کُله سایان به فرق چرخ ازرق