1 موکل بر پری زن دیوکی چند ستم رأی و ستمکار و ستم بند
2 ستم زین بیشتر نبود سزاوار که طفل م رده مادر، دایه کفتار
3 همای هم قفس با جیفه خواران چو گنجی هم قفس با تیره ماران
4 وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز شنیدی قصۀ راون شب و روز
1 چو باز آمد به خود لختی شبانگاه فکنده چشم پر خون بر رخ ماه
2 مشابه دید روی دلستان را صنم پنداشت ماه آسمان را
3 ز بس کز جام شوقش دل شد از دست زمین تا آسمان نشناخت چون مست
4 چو دیوانه ز ماه نو برآشفت به ماه چارده رو کرده می گفت
1 چو روزی چند در صحرا قدم زد به ناگه فتنۀ عالم علم زد
2 کنیده دیو پیدا شد بلاجوش غریوان تر ز ابر آسمان پوش
3 به جسم چون غم افزون تر ز مقدار نموده از هوا بر شکل جاندار
4 چه جانداری قوی هیکل چو سیمرغ که صد سیمرغ کردی طعمه چون مرغ
1 چو در رکه مونک آمد رام دلخون خبر بردند بر سگریو میمون
2 برادر بال با او بود دشمن هلاکش را همی انگیختی فن
3 به کنکش با وزیران گفت آن راز که بر من شد در فتنه ز نو باز
4 شنیدم دو جوان پیل پیکر مسلح گشته شیران دلاور
1 چو یک چندی گذشت از روزگاران در آمد در شکفتن نو بهاران
2 علم زد بر هوا ابرِ بهاری به عشق لاله و گل کرد زاری
3 شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ
4 ز بس گلها نوای بلبل آمیز می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز
1 که دیوی بود مایاوی ملنگی به زور صد هزاران فیل جنگی
2 در آمد ناگهان از نره دیوان به شکل گاو شد شیر غریوان
3 زمین را داشتی بر شاخ در وا چو گردون آسمان را بردی از جا
4 به جنگ بحر عمان حمله آورد برآورد از نهاد موج آن گرد
1 چو روشن گشت شب را جان تاریک به دیده شد فروغ صبح نزدیک
2 شدند آن تلخ گویان در شکر خواب به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
3 هنون چون آشنا با ماه کم بود به دانایی خرد را کار فرمود
4 همه افسانۀ ماه جگر سوز به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
1 هنون چون رفت گام چند از پیش نکو اندیشه مرد آن همت اندیش
2 در آن روزی که بهر جنگ راون به زرین قلعه آید رام و لچمن
3 بود آن دم هزاران در هزاران به از من کینه ج وی نامداران
4 نمایان کی توانم کرد کاری که از وی عقل درگیرد شماری
1 هم ه روز از فروغ صبح تا شام به دیوان جنگ کرده لچمن و رام
2 چو آن روز قیامت هول شب شد حیات خلق را گویی سبب شد
3 نیاسودند لیکن نره دیوان شبیخون جنگ کردندی غریوان
4 در آن شب فتنه ها چون آتش از دود به هر جانب فراوان جلوه گر بود
1 چو عزم رزم گشته در دلش جزم به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
2 ز جوش خون، دلش رشک قرابه مسلح پا نهاده بر ارابه
3 حصاری بود ارابه به هزار اسب کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
4 چو پیل بر شکسته آهنین بند قیامت در سپاه رام افکند