1 شبی چون جِیب صبح، آبستن نور چو خور دامن فشان بر شمع کافور
2 تجلّی شمع خلوت خانۀ او چراغ آسمان پروانۀ او
3 هوا صافی چو رأی مرد آگاه زمین از شیر شسته گازر ماه
4 مهش چون نکته چینان گشته غماز غلط گفتم چو عاشق دشمن راز
1 ز غار آخر بر آمد بال دلتنگ سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
2 به کین چون اره دندان تیز کرده به خونریزی برادر ریز کرده
3 به ناگه از کمین زد ناوک رام بدان تندی به دست مرگ شد رام
4 به جان کندن نظر بر قاتل انداخت دلش تیر ملامت را هدف ساخت
1 چو شاهنشاه چین از غایت کین ز هر سو آخته شمشیر زری ن
2 به عزم رزم شاه زنگی شب فشاند از زهر خندی آتش از لب
3 دران میدان مظّفر گشت و منصور به چرخ افراخت بختش بیرق نور
4 به کین لچمن شده چون مهر در تاب حمائل کرده در بر تیغ زهر آب
1 ز سوز رام تا طبعم سخن راند زبانم چون زبانه آتش افشاند
2 لب از ذکر صنم جنبانم اکنون که از خارا گشایم چشمۀ خون
3 به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر شد از اکسیر غم بر گونۀ زر
4 به رویش اشک خون گلگونه پرداز سیه روزی به چشمش سرمه انداز
1 به جاسوسیِ حال آن پری زاد به چار اطراف عالم کس فرستاد
2 نخستین با سپاهی از حد افزون به مشرق نامزد شد بنت میمون
3 که گم گشته است خورشید نکویان به مشرق رفته باید جست و جویان
4 به جستن سعی کن از حد زیادت کزان سو سر زند صبح سعادت
1 چو مهر از قعر این دریای اندوه علم زد بر فراز کوهۀ کوه
2 به کوه آن جمله میمونان دلتنگ بهم جمع آمده بر تختۀ سنگ
3 کز اینجا مقصد ما شهر لنکاست صد و پنجاه فرسخ عرض دریاست
4 گذشتن نیست از وی سرسری کار چو مردان زور خود سازید اظهار
1 کهن تاریخدان عشق نامه چنین جنباند خونی نوک خامه
2 که چون بهر دلاسای دلارام گرفت انگشتری هنونت از رام
3 هزاران کس ز میمونان چیده برای همرهی خود بر گزیده
4 دگر جامون و انگد نیز چون باد روان گشتند با او بهر امداد
1 ز زور بال گویم با تو یک حرف همی کوهی که همرنگ است با برف
2 ز دیوی مانده مشتی استخوانست که درمد نظر الوند سانست
3 به میدان بال انسان دیو را کشت به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
4 ز جا این کوه را بال قوی چنگ به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
1 چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین علم بر زد چو سیاح جهان بین
2 فراشی دی د اندر دامن کوه کزان گشتی فراموش از دل اندوه
3 غم و اندیشه ننگ آن زمین بود نشاط افزای فردوس برین بود
4 ز نام غم هوایش بود بیزار که نگشاید ارم بر کافران بار
1 شنو اح وال خود ز آغاز و انجام پریزادی که بودش انجنی نام
2 چو بت رویان بدان صورت که دانی به خود هر هفت کرد اندر جوانی
3 فکنده کسوت گلنار در بر چو گل کرده لباس خ ود معطر
4 صبا دید و دوید از بی تکلّف چو بکران چمن کردش تصرف