1 شنید این حرف هنونت نکونام ندیده انتظار رخصت رام
2 شباشب رفت سوی کوه موعود که آرد نوشداروی گیا زود
3 ولی راون به دیوان داد فرمان که در کوه آتش افروزند چندان
4 که نشناسد گیا ، میمون سرکش غلط خوانَ د کتاب شمع ز آتش
1 چو رام از تیر جادو گشت مجروح به خاک افتاد همچون جسم بی روح
2 سپاه از بیم گشته دل به دو نیم که جان بر تن نخستین داد تقدیم
3 به بالینش ستاده شاه میمون همی گفتی فشاندی از مژه خون
4 به یاران گف ت هم جا نیست اندوه که باشد جشن مردان مرگ انبوه
1 جهان بشکفت از شادی چو گلبن به استقبال شد برت و سترگن
2 صلاح موی ژولیده به سر داد پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
3 لباس فقر بیرون ساخت از تن بدل کردند کسوت رام و لچمن
4 به شادی شد بدل غمهای دیرین به شهر آیینه ها بستند آیین
1 چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت به مردی و جوانمردی قران ساخت
2 ز قتل راون اهل هر سه عالم شکفته چون گل و گفتند با هم
3 که ما خود رام را چون بندگانیم ز بس احسان او شرمندگانیم
4 برای شکر این احسان شتابیم به خدمت تهنیت گویان شتابیم
1 که فرزندان ! شما شهزادگانید چو من خود را ز درویشان ندانید
2 به جان بندید دل در افسر و تخت که درویشی بود کار عجب سخت
3 نیارد کرد سوزن کار شمشیر به کَه قانع چو آهوکی شود شیر
4 نه بازیچه است ترک نعمت و ناز حواس از آرزوها داشتن باز
1 چو شد نومید رام از وصل جانان فتاد از پای همچون جسم بی جان
2 ب ه کین برخاست دیگر بار از جای که بردارد به پای خاک از پای
3 به غیرت کارفرما گشت کین را که بر هم می زنم این سرزمین را
4 همی گیرم زمین را در ته تیر که تیرم را خدادادست تاثیر
1 خوش آن هجران که از داغ جدایی به دلها گرم سازد آشنایی
2 به گرمی شوق مشتاقان فزاید پس آنگه روی دلداران نماید
3 که جز تشنه نداند لذت آب به بیداری شناسی راحت خواب
4 که گر هجران نباشد روی چون بدر بود در دیده عشاق بیقدر
1 ز جا شیری فلک فرسای جنبید فلک حیران که کوه از جای جنبید
2 هژبر معرکه لنکا شکن رام که از بیمش شود خون باده در جام
3 شکوه پادشاهی پیش رو کرد دو اسبه تاخت بر رت بهر ناورد
4 به سبقت پیشدستی خواست در کار به لوکش تیر باران کرد بسیار
1 گریبان زمین شد ناگهان چاک در آمد همچو جان در قالب خاک
2 فرو شد همچو تخم کشت در گل نهان چون راز دانا ماند در دل
3 پری زاد پری پیکر پری وار ز پیش دیده غا یب شد به یکبار
4 همه تن روح گشت آن جوهر پاک به نقل روح شد در پیکر خاک
1 چنین گویند روز فتح لنکا ببیکن گفت با رام صف آرا
2 که لنکا را تماشا کرده باید درین رفتن تأمل می نشاید
3 تفرجها بسی در شهر لنکاست که شهر زر یکی از دینی هاست
4 به گرداگرد او زرین حصار است در و دیوار او گوهر نگار است