1 چو عزم رزم گشته در دلش جزم به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
2 ز جوش خون، دلش رشک قرابه مسلح پا نهاده بر ارابه
3 حصاری بود ارابه به هزار اسب کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
4 چو پیل بر شکسته آهنین بند قیامت در سپاه رام افکند
1 به میدان بازگشته دیو خونخوار بلای رفته باز آمد دگربار
2 جهان گفتا به جان ایثار مرگ است که خود عود مرض، ناهار مرگ است
3 سران یکسر ز جان نومید گشتند ز فکر زندگانی برگذشتند
4 به طوفان بلاگشته جهان غرق ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
1 سحر کز تیغ خورشید ظفر کوش شفق خونین کفن افکنده بردوش
2 کفن بردوش و برکف تیغ و خنجر برون آمد به جنگ رام ده سر
3 زده جوش از دو سو طوفان پولاد ز بس لرزه، زمین شد سست بنیاد
4 فتاده جیب جان اندر کشاکش زمین گشته سپند روی آتش
1 چو راون کشته گشت و فتح لنکا زنش بگرفت دست حور سیتا
2 به نزد رام نیکو سیرت آورد چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
3 دوان آمد بسر در خدمت رام مهیا گشته بر پاداش ایام
4 نکرده رو به سویش رام و فرمود که چشمم بر زن بیگانه نگشود
1 چنین گویند روز فتح لنکا ببیکن گفت با رام صف آرا
2 که لنکا را تماشا کرده باید درین رفتن تأمل می نشاید
3 تفرجها بسی در شهر لنکاست که شهر زر یکی از دینی هاست
4 به گرداگرد او زرین حصار است در و دیوار او گوهر نگار است
1 چو رام از فتح لنکا دل بپرداخت به مردی و جوانمردی قران ساخت
2 ز قتل راون اهل هر سه عالم شکفته چون گل و گفتند با هم
3 که ما خود رام را چون بندگانیم ز بس احسان او شرمندگانیم
4 برای شکر این احسان شتابیم به خدمت تهنیت گویان شتابیم
1 کشید از دل بس آهی آتش اندود زمین پر شعله کرده چرخ پر دود
2 نبود از شک تاب سینه سوزی اجازت داد بر آتش فروزی
3 بس آن گه گفت عاشق دلستان را که آتش می فروزم امتحان را
4 نه سیمابی که گردد قائم النار ز سیم و زر بهایش هست بسیار
1 دلش عزم وطن کرد از سر و جان وطن را دوست دارد اهل ایمان
2 ز راون بود تخت گوهرین ساز که از افسون همی آمد به پرواز
3 نشسته بر سرِ آن تخت پران پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
4 دوان دیو و پری اندر عنانش دد و دام زمین فرمان برانش
1 جهان بشکفت از شادی چو گلبن به استقبال شد برت و سترگن
2 صلاح موی ژولیده به سر داد پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
3 لباس فقر بیرون ساخت از تن بدل کردند کسوت رام و لچمن
4 به شادی شد بدل غمهای دیرین به شهر آیینه ها بستند آیین