1 چو سیتا بر هلاک خود برآشفت تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
2 همانا اندرجت گرفیل زور است چو در خورشید حیران موش کور است
3 بر آن کس ذره خود کی دست یابد که دستش پنجۀ خورشید تابد
4 مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی طلسمی بود جادویی که دیدی
1 چو رام از تیر جادو گشت مجروح به خاک افتاد همچون جسم بی روح
2 سپاه از بیم گشته دل به دو نیم که جان بر تن نخستین داد تقدیم
3 به بالینش ستاده شاه میمون همی گفتی فشاندی از مژه خون
4 به یاران گف ت هم جا نیست اندوه که باشد جشن مردان مرگ انبوه
1 به رفتن ها خوش و ناخوش رضا داد رضایش بی رضایی ها همی داد
2 شما هر یک به رفتن پر بر آرید ولی هنونت را با من گذارید
3 که من تنها بسم از بهر راون چه جای آنکه هنونت است با من
4 به انگد گفت کای پور دلاور تو رام خسته را همراه خود بر
1 چو آن غم نامه بر عاشق فرو خواند همی بر آتش او روغن افشاند
2 ز غم یکبارگی بی دست و پا شد تو گویی روحش از قالب جدا شد
3 ز نومیدی بر آوردی دم سرد دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
4 به رنگ رخ عدیل زعفران بود که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
1 به لچمن گفت با گردان لشکر که هان وقت است بشتاب ای برادر
2 به دشمن تاز و فرصت بر غنیمت ظفر باشد به سرعت بر غنیمت
3 به رخصت لچمن اندر پایش افتاد روان از همتش درخواست امداد
4 که من فرمان تو می خواهم و بس نباشد همرهم گو از سپه کس
1 چو در لنکا ز مرگ او خبر شد سراسیمه جهان زیر و زبر شد
2 به کین جوشید در دل خون راون به تن پوشید بهر جنگ جوشن
3 به کارش چون جگر بس رخنه افتاد به جنگ صف صلای عام در داد
4 سپاهش صف زده بر روی صحرا ز دیوان شد تهی یکبار لنکا
1 برادر را به میدان چون زبون دید چو آتش کسوت آهن بپوشید
2 سلیمان درع داوودی به بر کرد چو افسر مغفر همت به سر کرد
3 ندیده دیدهای زین ماجرا سخت سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
4 حریف یکدگر شد رام و راون بجنبید از دو سو پولاد و آهن
1 شنید این حرف هنونت نکونام ندیده انتظار رخصت رام
2 شباشب رفت سوی کوه موعود که آرد نوشداروی گیا زود
3 ولی راون به دیوان داد فرمان که در کوه آتش افروزند چندان
4 که نشناسد گیا ، میمون سرکش غلط خوانَ د کتاب شمع ز آتش
1 کمر بشکست راون را ز اندوه که چون آورد هنونت آنچنان کوه
2 به دل گفتا که وقت کنب کرن است که این ساعت گران بر ما چو قرن است
3 کنم بیدار از خواب گرانش که دشمن خسپد از تیغ و سنانش
4 گران خوابش، یقین خواب عدم نیست ولی زو در درازی هیچ کم نیست
1 زمین بوسید و گقت ای شاه دیوان دل من مانده است امروز حیران
2 که از خوابم چرا بیدارکردی خلاف عادتم آزار کردی
3 مگر کاری درافتاده به دشمن که شوراندی چنان خوش خواب بر من
4 بگفتا؛ رام لنکا را قتل کرد سراسر شهر دیوان را خلل کرد