1 چو در لنکا ز مرگ او خبر شد سراسیمه جهان زیر و زبر شد
2 به کین جوشید در دل خون راون به تن پوشید بهر جنگ جوشن
3 به کارش چون جگر بس رخنه افتاد به جنگ صف صلای عام در داد
4 سپاهش صف زده بر روی صحرا ز دیوان شد تهی یکبار لنکا
1 چو آن غم نامه بر عاشق فرو خواند همی بر آتش او روغن افشاند
2 ز غم یکبارگی بی دست و پا شد تو گویی روحش از قالب جدا شد
3 ز نومیدی بر آوردی دم سرد دو دیده بر رخانش گونۀ زرد
4 به رنگ رخ عدیل زعفران بود که شادی مرگ دشمن هم ازان بود
1 کمر بشکست راون را ز اندوه که چون آورد هنونت آنچنان کوه
2 به دل گفتا که وقت کنب کرن است که این ساعت گران بر ما چو قرن است
3 کنم بیدار از خواب گرانش که دشمن خسپد از تیغ و سنانش
4 گران خوابش، یقین خواب عدم نیست ولی زو در درازی هیچ کم نیست
1 چو سیتا بر هلاک خود برآشفت تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
2 همانا اندرجت گرفیل زور است چو در خورشید حیران موش کور است
3 بر آن کس ذره خود کی دست یابد که دستش پنجۀ خورشید تابد
4 مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی طلسمی بود جادویی که دیدی
1 چو راون، روز کاخ ماه برتافت ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
2 برآن شد تا به جاسوسان پرفن خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
3 شود آگاه ز استعداد لشکر کند در خورد آن فکر سراسر
4 بداند تا کیان جنگاورانند کیان وزرای دانش پرورانند
1 برادر را به میدان چون زبون دید چو آتش کسوت آهن بپوشید
2 سلیمان درع داوودی به بر کرد چو افسر مغفر همت به سر کرد
3 ندیده دیدهای زین ماجرا سخت سلیمان بر زمین و دیو بر تخت
4 حریف یکدگر شد رام و راون بجنبید از دو سو پولاد و آهن
1 یک اسپه تاخت اندرجت به میدان نکرده التفات فوج چندان
2 نخستین چون حریف خویش را دید نکرده جنگ شرح حال پرسید
3 بگو نام و نشان خویش با ما به پای خود اجل آوردت ای نجا
4 جوابش داد شیر اژدها زور که خورشیدم چه پرسی موشک کور
1 نظاره کرد ماه از بام افلاک وجود چون کتان سر تا قدم چاک
2 فلک می گفت با صد زاری و آه پرند خور قصب کردست این ماه
3 مکش جانا دلت گر مهربان است که تو ماهی و عاشق خسته جان است
4 بپوش آن طلعت چون ماه تابان که باشد خسته را ماه آفت جان
1 به میدان بازگشته دیو خونخوار بلای رفته باز آمد دگربار
2 جهان گفتا به جان ایثار مرگ است که خود عود مرض، ناهار مرگ است
3 سران یکسر ز جان نومید گشتند ز فکر زندگانی برگذشتند
4 به طوفان بلاگشته جهان غرق ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
1 ز خرسان رای عفریتان تبه شد ز بخت تیره روزشان سیه شد
2 سپه شیران چو مرغان بیابان به وادی خصومت رهزن جان
3 به روی و موی از زنگی سیه رنگ چو زنگی آفریده از پی جنگ
4 ز دیوان در وغا نگریختندی چو خرس و خرسباز آویختندی