1 به نام ساقی دور پیاپی که هم جام است و هم مستی و هم می
2 حریف خلوت هر درد آشام سرانجام خمارِ بی سرانجام
3 نه از بد مستیِ کس در شکایت نه از کج نغمگی بوی کنایت
4 چنین ساقی و ما مخمور تا چند؟ ز بزم شاهد خود دور تا چند؟
1 به هستی دیده چون نگشوده بودم به خواب نیستی آسوده بودم
2 نه از همخوا به منّت، نی ز بستر نه از افسانه، نی از بالش پر
3 نه در خواب پریشان اضطرابی نه وسواسی پیِ تعبیر خوابی
4 ز دزد و پاسبان بی غم غنوده نه در بسته، نه اسبابِ گشوده
1 خداوندا ز جام عشق کن مست که در مستی فشانم برجهان دست
2 لبالب بر لبم نه جام امید که باشد جرعه حسن طاس خورشید
3 میی کز بوی او موسی شد از هوش نه آن می کز دلِ ساغر زند جوش
4 از آن می نشئه ای در جام انگیز که گردم همچو می از شوق لبریز
1 مهین پیغمبری از نسل آدم جهان رحمت از یزدان مجسم
2 معمای خرد نازان به نامش دو عالم جرعه ای از درد جامش
3 یتیمی ناز پرورد الهی فقیری پشت پا بر تاج شاهی
4 سریر آرای تخت لامکانی گهر پیرای تاج کن فکانی
1 دل از عشق محمد ریش دارم رقابت با خدای خویش دارم
2 حقیقت ناز دارد بر مجازم به معشوق خدای عشقبازم
3 درین میدان نیامد همچو من مرد به عشقم عاشقی ها می توان کرد
4 رسول اندر حقیقت جز خدا نیست بدین پیغام جبریل آشنا نیست
1 به چشم خویش دیدم عاشق مست چو جان نقشی نهاده بر کف دست
2 به جان آن نقش بیجان را خریدار وزان صورت به حیرت نقش دیوار
3 بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
4 شدم نزدیک آن از خویش آزاد مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
1 شبی سرمایۀ اقبال جاوید ز نورش جرعه ای در جام خورشید
2 نهفته گنج اسرار الهی چو آب زندگانی در سیاهی
3 سوادش صیقل نور تجلّا چو روز وصل سر تا پا تمنّا
4 وفا را از هوایش گرم بازار درو معشوق عاشق را خریدار
1 ز ره رفتن زمانی نارمیدند به روز جشن در ترهت رسیدند
2 در آن مجمع پی بخت آزمایی همی کردند رایان خود نمایی
3 یکی بر جِیش بی اندازه نازان یکی بر ملک و دولت مهره بازان
4 یکی نام و نسب را یاد می کرد یکی خود بر حسب، دل شاد می کرد
1 به عزم مالوه بس راه پیمود که آن جا ی عبادت گاه او بود
2 همی رفتند تا در نیمۀ راه بیابانی عجب دیدند ناگاه
3 مهیب و وحشت افزای و دژم روی هوایش فتنه انگیز و بلاجوی
4 ز انبوهی درختان آنچنان بود که راه وهم می کردند مسدود
1 شکر گفتار این شیرین فسانه بدین آهنگ بسرود این ترانه
2 که رایی بود اندر کشور هند به زیر خاتمش بنگاله تا سند
3 به شهر اود نامش راجه جسرَت ز تختش آسمان می برد حسرت
4 ز عدلش آتش و پنبه شده خویش برادر خوانده خواندی گرگ را میش