1 شکار آورد روزی آن ظفرکیش گوزن و آهوان را از عدد بیش
2 به سیتا داد کاین صید فراوان بکن قسمت برین صحرا نشینان
3 چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
4 دران قسمت که آن حور پری زاد صلای عام بر زاغ و زغن داد
1 چو سیاحان به عزم جای دیگر صنم همره روان شد با برادر
2 به هر صحرا و کوه و دشت و وادی شدی مشغول سیر نام رادی
3 به ترک دولت از دلدار دلخوش چو از دولت شود محنت فرامش
4 به روی دوست بر جا راه پیمود نگاهش مرغ گلزار ارم بود
1 چو باز آمد به خود لختی شبانگاه فکنده چشم پر خون بر رخ ماه
2 مشابه دید روی دلستان را صنم پنداشت ماه آسمان را
3 ز بس کز جام شوقش دل شد از دست زمین تا آسمان نشناخت چون مست
4 چو دیوانه ز ماه نو برآشفت به ماه چارده رو کرده می گفت
1 غریوان بر ارابه خر به پیکار روان شد همچو توپ صاعقه بار
2 نمایان از ارابه بیرق او چه بیرق، بادبان زورق ا و
3 دو خر با لشکر از حد عدد بیش هراول گشت در فوج بد اندیش
4 ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
1 چو جسرت در اود بنشست دلشاد به جا آورد شکر حق ز اولاد
2 به خلو ت مصلحت جست از وزیران نهان پرسید کای روشن ضمیران
3 مرا عمر آخر آمد گشته ام پیر صلاحِ دولت اکنون چیست تدبیر
4 ز دست پیر ناید کار شاهی جوان خواه است فرِ کج کلاهی
1 چو قصد غسل کرد آن سرو گلرنگ به آب زندگی شد آشنا گنگ
2 کنار آب رفت آن رشک مهتاب فکند از سایه، آتش در دل آب
3 کشید از بر پرند زعفرانی برون آمد مه از ابر کتانی
4 ز ماهش آب پل بر عید بشکست حبابش قبه های عید می بست
1 برت آن کفش چوبین بست بر سر عزیزش داشت از صد تاج گوهر
2 به نومیدی از آنجا باز گردید نیامد رام تنها باز گردید
3 برون شهر اود آمد بایستاد ستر گن را به شهر اندر فرستاد
4 که تو در قلعه پیش مادران باش به خدمتگاری شان پاسبان باش
1 جهانگیر فلک با روی روشن چو از زرین جزوکه داد درشن
2 درآمد گرم اندر چشم عشاق که نیلوفر به درشن بود مشتاق
3 از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد که اندر عشق آمد خنده اش یاد
4 به صحرا یافت آن خورشید با ماه ز نیلوفر لبالب حوض در راه
1 نماندش اختیار از بی قراری ارابه خواست از بهر سواری
2 کشیدندی خران گردون ده سر نباشد مرکب دجال جز خر
3 سواره بر ارابه سوی دریا روان گردید راون، لیک تنها
4 درختی دید عالی شاخ در شاخ هزارش بند چون طوبی به هر شاخ
1 به ناگه رفت در دامان کوهی به کوهستان عجب گردون شکوهی
2 شکسته یافت چتر و بیرق و تیر کمانی نیز چون قوس آسمان گیر
3 فراوان قطره های خون تازه عقیقی گشته سنگ از وی به غازه
4 برادر را سلاح و بیرق و خون بدیده، خون ز دیده راند بیرون