حدیث یار شیرین لب نگنجد از کمال خجندی غزل 837
1. حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
...
1. حدیث یار شیرین لب نگنجد در دهان من
که باشم من که نام او برآبد بر زبان من
...
1. خاک پایت دوست دارد روی من
نیست عیب ای دوستان حب الوطن
...
1. خبری یافتم از یار مپرسید ز من
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
...
1. خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان
بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان
...
1. خوشا در کوی دلبر آرمیدن
گل از گلزار وصل بار چیدن
...
1. خوش است بر لب معشوق مست بوسیدن
به باد روی دلارام باده نوشیدن
...
1. خواهیم نقد جان و سر در پای جانان ریختن
بر خاک کویش خون و اشک از چشم گریان ریختن
...
1. داری لب و دهانی شیرین ولی چه شیرین
بر رخ خطی و خالی مشکین ولی چه مشکین
...
1. در سر زنجیر زلف او من بی عقل و دین
بار در پیچیدهام هذا جنون العاشقین
...
1. دلا نحفه جان به جانان رسان
نیاز گدا پیش سلطان رسان
...
1. دل است جایش و با دیده فتاده به خون
بدین خوشیم که باری از این دو نیست برون
...
1. دلبر نازک دل من هر زمان رنجد ز من
گریش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من
...