سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت از کمال خجندی غزل 861
1. سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن
تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن
...
1. سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن
تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن
...
1. سوختی ای مرهم جانها درون ریش من
آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من
...
1. شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن
بدین قلم زبان باید بریدن
...
1. شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون
که از دل بروما نیارده شبیخون
...
1. شه لشکر کش ما برد از ما عقل و هوش و دین
چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین
...
1. طوطی ب نو دید و در افتاد در سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
...
1. عاشق کیست دلم باز نخواهم گفتن
سر مونی بکس این راز نخواهم گفتن
...
1. عاشقی چیست مقیم در جانان بودن
روی بر خاک در دوست به عزت سودن
...
1. عشق حالیست که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین
...
1. قدمت آن با الف با سرو سیمین
بگویم راست هم آنی و هم این
...
1. کارم ز دست شد نظری کن بکار من
بنگر بکار بنده خداوندگار من
...
1. که خبر برد به بار از من مبتلای غمگین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
...