گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن از کمال خجندی غزل 873
1. گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
...
1. گر سرزنیغ نیزت دارد سر بریدن
من بار سر نخواهم بار دگر کشیدن
...
1. گر شبی آن مه ز منزل بی نقاب آید برون
ز اول شبه تا دم صبح آفتاب آید برون
...
1. گر قد همچو سروش در بر توان گرفتن
عمر گذشته دیگر از سر توان گرفتن
...
1. ما باز دل نهادیم بر جور دلستانان
ما را به ما گذارید باران و مهربانان
...
1. مرا که خرقة ارزق به باده شد گلگون
هوای شاهد و می کی رود ز سر بیرون
...
1. من نخواهم دیده از رویت دگر برداشتن
مشکل است از دیده روشن نظر برداشتن
...
1. من و محنت تو زهی راحت من
چه راحت که بخت من و دولت من
...
1. مه عیدت مبارک باد ای خورشید مهرویان
زلب حلوای عیدی ده نخستین با دعاگویان
...
1. میزند بر آتش دل جوش می آب اینچنین
غم ز دلها میزداید باده ناب اینچنین
...
1. نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
...
1. نمی دهد دهنت کام ما از آن لب شیرین
را به تنگ دلان می کنند مصابقه چندین
...
1. توش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
...