دل که میرفت ز خود چون نرود از کمال خجندی غزل 849
1. دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
1. دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین
چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین
1. دلم را صبر ممکن نیست از روی نکو کردن
ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن
1. دل من عاشق باریست که گفتن نتوان
روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان
1. دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن
جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن
1. دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من
که برفت از بر من بار ستمکاره من
1. راز عشقت ز دل آمد به زبان
مهر در ذره نهفتن نتوان
1. روی او از زلف دیدن می توان
گل شب مهتابه چیدن می توان
1. زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون
گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون
1. ز نشاط و عیش بادا لب تو همیشه خندان
شکرست آن نه لبها گهرست آن نه دندان
1. زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین
بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین
1. سرو می ماند به قد یار من
ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن
1. سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان
پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان