1 گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش است
2 این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
1 گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف ، دل در آن نتوان بست
2 گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست
1 من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
2 جامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت
1 مهتاب به نور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
2 خوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت
1 می خوردن و شاد بودن آیین من است فارغ بودن ز کفر و دین دین من است
2 گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین من است
1 می لعل مذاب است و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان است
2 آن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است که خون دل در او پنهان است
1 می نوش که عمر جاودانی این است خود حاصلت از دور جوانی این است
2 هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی این است
1 نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
2 با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
1 در هر دشتی که لالهزاری بودهست از سرخی خون شهریاری بودهست
2 هر شاخ بنفشه کز زمین میروید خالیست که بر رخ نگاری بودهست
1 هر ذره که در خاک زمینی بودهست پیش از من و تو تاج و نگینی بودهست
2 گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کآن هم رخ خوب نازنینی بودهست